ووت و کامنت فراموش نشه🥺💙
~~~~~«اوه...»
اولین چیزی که لویی بعد از شنیدن حرف هری به زبون آورد،همین بود...خیلی خیلی کنجکاو شده بود تا بفهمه که خوشگذرونی ای که هری ازش حرف میزنه چیه....
هری پر از سوپرایز بود و این لویی رو خوشحال میکرد...شاید یه روز آزادش کنه....کی میدونه؟...
«خیلی کنجکاوم....»
هری با همون اخمه کم رنگی که توی صورتش بود سرشو تکون داد و همچنان سرش توی پرونده ای بود که مربوط به پک های بزرگ و همینطور قدرتمندترین اونها،توی ایتالیا بود.....
وقتی چشمش به اسم یه پک افتاد،نیشخند صدا داری زد و دستشو روی فکش کشید....
لویی کنجکاو به هری که سرشو توی پرونده فرو کرده بود و داشت نیشخند میزد نگاه کرد...
یعنی چی میتونه باشه که هری داره اینطوری واکنش نشون میده؟...باید سوالشو میپرسید...حتما باید میپرسید وگرنه از فضولی دق میکرد....
«چرا داری نیشخند میزنی؟»
هری سریع سرشو بالا آورد....پس اون بچه به جایی رسیده که سوال جوابش کنه؟...
«به تو مربوط نیست توله...»
لویی با ناباوری به هری خیره موند...
«وقتی پرسیدم یعنی بهم مربوطه...»
هری از روی صندلی بلند شد و دستاشو توی جیبش فرو کرد...قدم هاشو آروم برداشت و سرشو کج کرد و لباشو بیرون داد.....وات د فاک؟لویی توی ذهن خودش گفت...اون آدم چطور یکدفعه به یه بیبی بوی تبدیل شد؟
با لحن لوس و بچگونه ای گفت...
«و چی باعث شده فکر کنی بهت مربوطه؟»لویی هم بی توجه به زخم هاش از روی تخت پا شد و کف دستشو آروم روی شکمش گذاشت....وقتی که خواست قدم اولو برداره،درد و سوزش بدی توی بدنش پیچید و باعث شد که آخ بلندی بگه...
«برگرد سر جات لویی...»
لویی سرشو تکون داد
«نه...نمیخوام»
هری حرصش گرفت....درواقع تنها کسی که میتونه رو حرفش حرف بزنه فقط پسر گستاخ روبروشه.....
«بهت گفتم بشین تولهههه...»
لویی هم گستاخانه توی صورتش داد زد...
«چیه؟...نمیخوام بشینم....هروقت دوست داشتم میشینم....تو نمیتونی انتخاب کوچیک ترین چیزا رو از من دریغ کنی هریییی...نمیتونیییی»
«واقعا؟پس نمیتونم...هوم...و چی باعث شده که این فکرو کنی کیتن؟»
لویی من من کرد....واقعا چطور این فکرو کرده بود....هری همین الان میتونه یه گلوله خلاصش کنه و تمام...اونو بکشه...پماد روی زخماش،تا الان به پوستش جذب شده بود پس هودیشو برداشت و اونو دوباره تنش کرد....
![](https://img.wattpad.com/cover/291960030-288-k300615.jpg)
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...