هری از اتاقی که لویی رو نگه داشته بود خارج شد
و به سمت در خروجی حرکت کرددر حینی که داشت از خونه خارج میشد به یکی از افرادش، پیتر گفت لویی رو از زیرزمین به اتاق بالا ببره
و مطمئن شه که در رو قفل میکنه.......واز اون امارت خارج شد..تمام فکرش پیش اون جک عوضی و هم دستش بود..هنوز اطلاعاتی از کسی که با جک همکاری کرد به دست نیاورده بود و همین کلافه و عصبانیش میکرد...
به دور و برش نگاهی انداخت و همه ی دور و اطرافِ امارت رو زیر نظر گرفت...نگاهش همچنان به دنبالِ زین بود که سر و کله یه خودش از اتاقک گوشه ی امارت پیدا شد..
هری با دیدن قیافه ی داغون زین به چشماش چرخی داد و سرشو به چپ و راست تکون داد
زین از اون طرف،بدون خبر داشتن از اینکه هری داره نگاهش میکنه،دستاشو به هم کوبید و هورایی سر دادزین:اون هریه بیشعور تا حالا نتونسته درستت کنه عشقم...هه!..حالا میفهمه که زدی هر چیزی که بگه رو میتونه انجام میده..
و با صدای بلند خنده ای سر داد و تکه تکه حرفشو ادامه داد
زین:د.. دیگه مال خودمی!
و بلند تر از قبل خندیدهری به زین که داشت با فراری کالیفرنیا قدیمی عشق بازی میکرد نگاهی انداخت و برای بار دوم با تاسف سرشو تکون داد
با یاد آوری حرفی که زین زد با صدای بلندی صداش کرد
هری:زیننننن!
زین که داشت میخندید و برای خودش میرقصید با صدای نعره ی هری سر جاش خشک شد
اره..درست شنیدید..نعره..زین به داد های هری میگه نعره
اخه کدوم خری به این بلندی کسی که تنها 60 متر باهاش فاصله داره رو اینطوری صدا میزنهزین توی همین فکر ها بود که دوباره صدای دادِ هری بلند شد
زین با کمی تردید و مکث چرخید رو به هری ایستاد و زیر لبش غر زدبا دیدن هری که باز همون تیپ همیشگی مشکیشو زده بود و دستاشو توی جیبش فرو کرده بود نیشخندی زد
ولی وقتی که میخواست حرفی بزنه هری شروع کرد به حرف زدنهری:زین الان چی گفتی؟
زین ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت
زین:من؟من که چیزی نگفتم..اشتباه شنیدی استایلز..پیر شدیهری ایندفعه در حالی که دندوناشو به هم فشار میداد از بین دندوناش غرید:الان چی گفتی؟
زین که از دیدن هری توی این حالت به خودش لرزید، اعتماد بنفسش دود شد رفت هوا
زین:چ..چی گفتم استایلز؟
هری:چند دقیقه پیش چی گفتی زین؟ منو عصبی نکن
زین با ترس جواب داد:دیگه مال خودمی؟
با حالت سوالی جوابشو به زبون اورد
هری کلافه اهی کشی و گفت:قبل ترش
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...