لویی«چ...چرا...چرا اینجا...»
هری«دریای خونه؟»
لویی سرشو تکون داد....
هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...»
••••••••••••••••
میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...
لویی با درد کمی که توی بدنش پیچید،از خواب بیدار شد...
کمی گیج بود بخاطر مصرف الکل ولی بعد از چند دقیقه،اون گیجی برطرف شد...
درد کمی رو توی کمرش حس میکرد... چشماش رو باز کرد و به کنارش نگاه کرد تا هری رو ببینه ولی هری اونجا نبود و انگار زودتر از لویی بیدار شده بود...
ساعت هفت صبح بود و لویی آهی کشید...همیشه همین بود...وقتی مشروب میخورد نمیتونست زیاد بخوابه و در طول روز بی حال میشد....آهی کشید و روی تخت نشست و دستاشو روی اون گذاشت...
با فکر کردن به دیشب،لبخندی زد و سعی کرد از روی تخت بلند شه....
بخاطر دردش،صورتش رو جمع کرد... نگاهش رو به اطراف داد و با دیدن ربدوشامبر توری ای که هری براش انتخاب کرده بود،لبخندی زد و به سمت اون رفت...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
یه پنتی هم کنارش بود...لویی پوفی کشید...حتما باید اونو بپوشه؟...خب آره قطعا باید بپوشه چون دم و دستگاهش بیرون میمونه و زین خدا میدونه چی میخواد که بگه...
اونهارو پوشید و سعی کرد به دردش توجهی نکنه.... به سمت در قدم برداشت و هرچی بیشتر قدم بر میداشت،درد بیشتری توی بدنش میپیچید و در آخر نتونست تحمل کنه...زانوهاش لرزید و توی چارچوب در افتاد...
هری که داشت از پله ها بالا میومد که لویی رو چک کنه،با دیدن افتادن لویی،سرعتش رو بیشتر کرد و جلوی اون زانو زد...
دستشو روی موهای لویی کشید و لب زد.. «حالت خوبه بیبی دال؟...
لویی سرشو تکون داد و سعی کرد اجازه نده اشکاش بریزن...