"وقتی همه میخواستن بمیری...
من بودم که زنده نگهت داشتم!"~~~~~~
هری همونطور که کمر رویی رو فشار میداد،به سمت ماشینش که تقریبا دور از خونه پارکش کرده بود رفت....
لویی هیچ حرفی نمیزد و فقط سعی میکرد که قدم هاشو با هری هماهنگ کنه و از اون جا نمونه....
بلاخره به ماشین رسیدن و هری در رو برای لویی باز کرد....لویی بدون توجه به هری،توی ماشین نشست و سرشو به صندلی تکیه داد...
هری هم محکم در رو بست و باعث شد لویی سر جاش بپره....
هری هم نشست و ماشین رو به حرکت درآورد....
لویی سعی کرد به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر نکنه....اون جک رو کشته بود...و دیگه نمیشه کاریش کرد...
جک تمام مدت لویی رو اذیت میکرد...نه تنها جک بلکه الکسا و خواهراش هم دست کمی از اون نداشتن...
پس لویی نباید عذاب وجدان برای انجام این کار داشته باشه....پس بیشتر از این به موضوع فکر نکرد و هواسشو به هری داد....
«اوی اوییی؟»
هری ابروهاشو بالا انداخت و سرشو به سمت لویی چرخوند...
«چیزی شده لیتل کت؟»لویی مظلومانه سرشو تکون داد و بیشتر لویی صندلی لم داد....دوست داشت که هری رو اذیت کنه.... یه نفر باید جواب اذیت کردن ها و کرم ریختن های هری رو بده...و اون یه نفر کسی نیست جز لویی....
اون الان کاملا متعلق به هریه پس میتونه از این موقعیت سواستفاده کنه....اونم خیلی زیاد....نیشخندی زد ولی سریع جای اونو با یه لبای آویزون،جا به جا کرد....
«اوهوممم...»حرفشو کشید و چندبار پشت سر هم پلک زد....
هری با تعجب به لویی لوسی که کنارش نشسته بود نگاه کرد....همون لویی ای که تا چند دقیقه پیش داشت داد و بیداد میکرد...«چی شده لاو؟...»
لویی نگاهشو به انگشتاش داد و پاهاش رو روی صندلی جمع کرد و اینطوری کوچولو تر بنظر میرسید....
«گرسنمه هریییی...»
با ناله گفت و به سمت هری خم شد....
«تو...تو همین یه ساعت پیش یه پپرونی کامل رو خوردی بیب...»
هری،متعجب به زبون آورد....امکان نداشت که به این زودی گرسنش شده باشه....
«نههههه....من گرسنمه هریییی....»هری با ناامیدی سرشو تکون داد و به رفتار بچه گونه ی لویی خندید.....
لویی اخم کرد و مشتشو به بازوی هری کوبید...
«نخنددد...»«لویی لاو؟...تو با خندیدن من مشکلی داری نه؟...هروقت میخندم میگی نخند....این منو اذیت میکنه....»
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...