part23

193 41 431
                                    

لویی توی خودش جمع شده بود و دستاشو دور خودش پیچیده بود...حرف هایی که هری بهش زد خیلی درد آور بودن و این لویی رو خیلی اذیت میکرد....

اون تحمل حرفای هری رو نداشت..‌‌.البته خودش هم کم بی تقصیر نبود....کارهایی رو کرد که نباید میکرد....حرفایی رو زد که نباید میزد و کلی نباید دیگه که لویی توی این یه هفته همه رو انجام داده بود...

با فکر کردن به رفتار هری،بیشتر توی خودش جمع شد و چشماشو محکم روی هم فشار داد....
«ن...نباید...ب...با..هری...اینطور رفتار...میکردم»

«آره دقیقا....نباید اینطوری میکردی‌‌....»
لویی با شنیدن یه صدای آروم،سرآسیمه از روی تخت بلند شد و به دور و برش نگاه کرد....ترسیده بود....
«لویی احمق نباش...اینورو نگاه کن...»

لویی سرشو سمت جایی برگردوند که صدا از اونجا میومد....زینو دید که به در تکیه داده و زانوهاشو به سمت خودش خم کرده....
«زین....کی اومدی؟»

زین شونه هاشو بالا انداخت و لباشو بیرون داد
«نمیدونم...شاید یه ده دقیقه ای هست...ولی خب...تو متوجه نشدی...»

لویی تعجب کرد...مگه میشه متوجه نشه....یعنی اینقد توی افکارش غرق شده بود که صدای باز شدن در رو نشنیده بود؟...نه امکان نداره.....افکار لویی نمیتونستن اونو از زندگی واقعیش دور کنن....ولی انگار که میتونستن....افکارش کشنده تر از اونی بود که فکر میکرد....
«هی لو...به چی فکر میکنی؟»

لویی سرشو تکون داد....به چیزای خیلی زیادی فکر میکرد که اگه قصد داشت اونارو به زبون بیاره،شاید کل عمرش تموم میشد....
«هیچی زین...فقط...فقط درگیرم....»

زین ابروهاشو بالا انداخت....
«اوههه.....از وقتی اومدی توی اتاق و استایلز رو دیدی درگیری؟»و آخرش حرفش یه خنده ی کوچیک کرد...
باعث شد لویی هم بخنده....

«میدونی لویی...شاید باید یکم به هری اعتماد کنی....اون هیچوقت دروغ نمیگه....باور کن....»

لویی سرشو تکون داد و زانو هاشو توی خودش جمع کرد و سرشو روی اونها گذاشت....توی این حالت حتی کوچیک تر از قبل هم بنظر میرسید...زین لبخند آرومی به این حالتش زد.....

منتظر موند که اون پسر هر چیزی که دوست داره رو بهش بگه....توی موقعیت لویی نبود که بتونه اونو به خوبی درک کنه....ولی میدونست که درد فهمیدن واقعیت هایی که یه عمر برات مثل دروغ بودن،چقدر میتونه سخت باشه....برای همه سخته...

«زین....اون...اون میگه که مادر من واقعی نیست....من...من...چندسال عمرمو با دروغ زندگی کردم...ت...تو...بودی...اینو باور میکردی؟»
زین سرشو تکون داد....هری هم باید به اون بچه حق بده که به این زودی چیزی رو باور نکنه....
«میفهمم لویی....میفهمم»

لویی سرشو تکون داد و اجازه داد بغضی که توی گلوش زندانی بود،آزاد شه...
«ن..نه..زین...تو نمی‌فهمی....ت..تو هیچوقت...جای من نبودی...نمی...نمیتونی...بفهمی...»

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora