part5

302 57 19
                                    

لویی همونطور که به پنجره نگاه میکرد و خاطراتشو توی ذهنش مرور میکرد که البته میتونیم بگیم که نود درصدشون اصلا خاطره های خوبی نبودن،صدای باز و‌ بسته شدن در رو شنید
احتمال داد یکی از خواهراش رفته باشه بیرون.......

ولی اون جک بود که با کیف و کت و شلوار شیکش از خونه بیرون رفت تا کارهای معامله شو انجام بده

معامله ساعت 10 شب انجام میشد و جک میدونست شانسی برای پیچوندن اون نداره اگه هم داشته باشه احتمالش خیلی خیلی کمه......ولی بازم باید از دوستش کمک میگرفت شاید اون بتونه کمکش کنه مگه نه؟
..............
صبح که از خواب بیدار شد سردرد شدیدی رو حس کرد

دیشب تا دیر وقت پرونده هارو چک میکرد و الان هم خیلی زود از خواب بیدار شده بود

بدون توجه به سردرد شدیدش از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد

به سمت دستشویی رفت ....بعد از اینکه کارشو انجام داد مستقیما خودشو توی حموم انداخت.برای اینکه سردردش از بین بره به یه دوش اب سرد احتیاج داشت

بعد از پونزده دقیقه از حموم بیرون اومد و بعد از اینکه با حوله خودشو خشک کرد،به سمت سشوار رفت

سشوار رو روشن کرد و با اون موهاشو خشک مرد

بعد از اینکه موهاشو خشک کرد،به سمت کمد لباساش قدم برداشت

وقتی به کمد رسید درشو باز کرد و با انبوهی از کت و شلوار مواجه شد

اره دیگه....بایدم اینطور باشه....

از بین این همه از رنگ های مختلف کت و شلواراش .....یه کت و شلوار قرمز با خط های راه راه سیاه انتخاب کرد....






خب هرکی اون کت و شلوار رو میپوشید مثل یه دلقک میشد....

ولی ما داریم از اون حرف میزنیم.......هری استایلز......اون هر کسی نیست....

وقتی که لباس هاشو پوشید از اتاق بیرون رفت و به سمت آشپزخونه قدم برداشت...‌‌

سر‌ و صدای توی آشپزخونه نشون میداد امیلی،خدمتکار هری داشت صبحونه درست میکرد....

ولی ‌......وایسا ببینم.....امیلی که امروز مرخصی بود..

پس این کیه.....

همونطور که با ابهت همیشگیش و اخم بین ابروهاش از پله ها پایین میومد فکر کرد که شاید یکی دیگه از خدمتکاراست ولی وقتی به اشپزخونه رسید........

زین رو دید که با یه پیشبند گل گلی و صورتی داره نون تست هایی رو که سوخته زیر آب میگیره تا به فکر خودش سوختگیشون از بین بره....

با خشم و مقدار بسیار کمی تعجب به زین و کاراش نگاه میکرد

با خودش گفت:آخر من یه روزی این پسر رو میکشم

بعد با صدای آروم ولی پر از اخطاری گفت

هری:زیییین؟

زین که از صدای هری و حضور یه دفعه ایش اونجا شوکه شده بود با ترس هینی کشید

زین:چته ذلیل مرده؟از ترس دو سکته رو رد کردم......... 

زین با حالت دراما کویینی گفت دستشو روی قلبش گذاشت

هری که خیلی بیشتر عصبانی شده بود با اخطار گفت

هری:همون بهتر که سکته کنی زین.....به هرحال بود و نبودت اینجا فرقی نداره....

این رو گفت و روی صندلی پشت میز نشست

زین که از این حرف کمی ناراحت شد،باشه آرومی زیر لب گفت

هری اگه زین رو مثل برادرش نمیدونست تا حالا صد بار از این خونه پرتش میکرد بیرون

همینطور طور فکر بود که زین محکم بشقاب نون تست سوخته و خیس رو جلوش گذاشت و روی میز کوبید

هری که تعجب کرده بود ولی باز هم همون ماسک بی رنگ و روح رو روی صورتش داشت نگاهی به زین انداخت و یه ابروشو بالا برد

زین:منو باش که میخواستم برات صبحونه درست کنم
حالا که بود و نبودم فرقی نداره حقته که همینو بخوری
لیاقت نداری که.......

این رو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت

راستش برای هری اهمیتی نداشت برای همین بدون توجه به زین ناراحتی که از خونه بیرون رفت به سمت یخچال رفت

در یخچال رو باز کرد و مقداری کروسانت و شیر برداشت

(خدایی انقدر توی فف ها نون تست،بیکن و تخم مرغ خوردن که من هرچی رو میبینم و میخورم همیناست😂😐)

صبحونه شو روی میز گذاشت و مشغول خوردن شد

وقتی صبحونش تموم شد ظرف هارو جمع کرد و توی سینک گذاشت تا بعدا یکی اونارو بشوره

بعد از خرابکاری های زیادی که زین به بار آورد،حوصلشو نداشت که خودش آشپزخونه رو تمیز کنه

به سمت سالن قدم برداشت و روی مبل نشست

گوشیشو از جیبش درآورد و تایپ کرد

ساعت 10 
بار تونی
بهتره دیر نکنی خودت میدونی از منتظر موندن متنفرم!

پیام رو فرستاد و نیشخند زد

•••••••••••••••

ول ول ول .....

اینم از این .....

داریم به بخش هیجان انگیز داستان نزدیک میشیم... البته بگم که خیلی خیلی نزدیک😁😁

و راستی!......

کاور فف چطوره؟

تغییرش بدم یا همین خوبه؟..

خب دیگه همین.....

امیدوارم دوست داشته باشید✨🤍

~sun

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Where stories live. Discover now