لویی«چ...چرا...چرا اینجا...»
هری«دریای خونه؟»
لویی سرشو تکون داد....
هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...»
••••••••••••••••
میگویند آدما به دام عشق می‌افتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ می‌افتند...
هری گفت و لبخند کوچیکی زد....زنی که جلوی در ایستاده بود،آروم خندید و به سمت هری قدم برداشت و دستاشو برای اون باز کرد...هری هم جلوتر رفت و اجازه داد که اون زن،اونو محکم توی بغلش بگیره.....
لویی با تعجب و کلی سوال که توی سرش رژه میرفتن،این صحنه هارو نگاه کرد و چندبار پشت سر هم پلک زد....
«خیلی وقته ندیدمت عزیز دلم....» هری سرشو تکون داد و دستاشو توی جیبش برد.... «یه سری مشکلات و کارهای مهمی پیش اومد که نتونستم به موقع به دیدنتون بیام....»
زن لبخندی زد و سرشو تکون داد...میدونست که هری سرش خیلی شلوغ تر از اونیه که بنظر میاد.....
«درک میکنم عزیزم....به هرحال تو هم کارهایی برای انجام دادن داری....اوه...ادبم کجا رفته....بیا داخل سوییت هارت....»
و از جلوی در کنار رفت و اون رو هل داد تا بیشتر باز شه.... وقتی هری قدم هاشو به داخل برداشت،زن تازه متوجه پسر کوچیکی که پشت هری ایستاده بود شد.....با تعجب حرفشو به زبون آورد....
«هری...ایشون کی‌ان؟» هری سر جاش ایستاد و به عقب برگشت....لویی بین نگاهای خیره ی اون دوتا،خجالت کشید و توی خودش جمع شد....
«میفهمی کویین....» زن سرشو تکون داد و با لبخندی که اون رو شبیه فرشته ها نشون میداد،به سمت لویی رفت... «های هانی....»
لویی دستپاچه دستشو بالا آورد و اون رو تکون داد....لبخندی زد که باعث شد چشم هاش به دو تا خط عمیق تبدیل شن و دندوناش معلوم شن....
«سلام خانم...»
زن از کیوتی لویی خندید و سرشو با خنده تکون داد.... «بیا داخل عزیزم..»
لویی باشه ی آرومی گفت و به سمت هری قدم برداشت....
کت هری رو توی دستش گرفت و اونو چندبار پشت سر هم کشید....باعث شد هری سرشو پایین بیاره و به لویی که مثل یه کیتن متعجب و کوچولو بود،نگاه کنه....اخم کرد و جواب داد...
«چیه؟» لویی نگاهشو ترسیده به دور و برش داد و دوباره به هری نگاه کرد.... «اینجا کجاست هری؟»
![ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]](https://img.wattpad.com/cover/291960030-64-k300615.jpg)