part32

162 31 217
                                    

«قبل از اینکه دیگران پیدایمان کنند...
بیا پیدا کنیم یکدیگر را!»

•••

مرد توی اتاق قدم زد و به سمت پنجره ی کوچیکی که توی اتاق بود رفت...

انگشتاشو سمت پرده ی سفید رنگ برد و اونو کنار زد...
نگاهی به بیرون انداخت.....

آسمون تاریک شده بود و سیاهی تمام دنیا رو توی آغوشش گرفته بود...

برگشت و به پسری که روی تخت بود نگاه کرد...
با چشای ترسیدش بهش خیره مونده بود و نفس نفس میزد...

اون کمی بیشتر از دوازده ساعت خوابیده بود...انگار خواب آور توی نوشیدنی اثر خودشو گذاشته بود..
به سمت اون قدم برداشت...

دید که اون پسر خودش رو عقب کشید ولی با به صدا در اومدن زنجیر ها،چشای گردشو به پاهاش دوخت...
نیشخندی زد و چونشو توی دستاش گرفت...

«های بیبی بوی..»

~~~~~~

هری چشم هاشو به تلویزیون دوخته بود و به بازی شخصیت های فیلم خیره مونده بود...

دستش روی کمر لویی بود و آروم نوازشش میکرد...
فکرش یکدفعه برگشت به گذشته‌‌...

وقتی که پدرش مرد و مادرش برای همیشه رفت....
هیچوقت فرصت شناخت کافی از اونها رو نداشت...

پدرش خیلی زود تر از انتظارش ترکش کرد....

هری نتونست که چیزایی رو که یه پدر به پسرش یاد میده رو یاد بگیره.....

نتونست که قوی بودن رو از پدرش یاد بگیره...

مادرش خیلی وقت بود که رفته بود‌....هری حتی نمیتونست چهره ی اون رو به یاد بیاره....

ولی کمبود زیادی از جای خالی مادرش حس نکرده بود...
جوانا همیشه برای هری مثل یه مادر بود...همیشه برای هری اونجا ایستاده بود و منتظر بود که درد های هری رو دوتایی با هم حمل کنن...

هیچوقت اجازه نمیداد که هری از چیزی ناراحت شه و این برای هری خیلی با ارزش بود...

لویی تکونی به خودش داد و هری رو از افکارش بیرون کشید...

به هری خیره شد و هری هم با حس کردن سنگینی نگاه لویی،سرشو پایین آورد و به چشمای لویی نگاه کرد...
«به چی فکر میکردی؟»

لویی فهمیده بود که هری به یه موضوعی فکر میکرد..‌.
چون برای چند دقیقه حرکت دست روی کمر لویی متوقف شده بود...

هری اخم کرد....نمیدونست اون بچه چطور فهمیده بود که فکرش جایی اسیر شده بود...

«هیچی..»

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Where stories live. Discover now