part33

164 36 270
                                    

لویی وقتی مطمئن شد که به قدر کافی از هری دور شده،ایستاد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت...

راه زیادی رو دویده بود و این اونو خیلی خسته کرده بود و باعث شد که لویی به نفس نفس بیفته..

این براش خیلی عجیب بود که هری دنبالش نرفته بود و هیچ کاری برای اینکه لویی فرار نکنه انجام نداد...

ولی این موضوع ها مهم نبود تا وقتی که لویی تونست بعد از تقریبا یک ماه طعم آزادی رو بچشه...

'مطمئنی که کنار هری آزاد نبودی؟...اوه...تو زیادی احساس آزادی میکردی....درست نمیگم لو؟'

بلاخره فرار کرده بود...
بلاخره تونست از زندان هری فرار کنه....

حالا چکار میتونست انجام بده؟...
اون توی یه شهر بزرگ تنها مونده بود و جایی رو برای رفتن نمیشناخت...

ولی هر آزادی هم تاوانی داره...درست نیست؟..
اون بلاخره یه راهی پیدا میکرد... هر طور که شده....

~~~~~~~~

هری به فرمون ماشین ضربه ای زد...
لویی رفته بود و هری هم به دنبالش رفت...

ولی نتونست اون رو پیدا کنه...تمام کوچه های تنگ و باریک...تمام خیابون های اون اطراف...تمام فروشگاه ها و هتل های اون اطراف رو گشت ولی هیچ خبری از لویی نبود...

وقتی که لویی فرار کرد،اون اهمیتی نداد...چون دیگه به لویی نیازی نداشت...

ولی بعد از چند دقیقه،نتونست بیشتر از این تحمل کنه و به دنبال لویی راه افتاد...نمیدونست چرا داره این کارو انجام میده ولی نباید که برای همه ی کارها دلیل داشت..درسته؟....

اون فقط میخواست دوباره جسم ظریف لویی رو کنارش احساس کنه....وقتی که اون هربار روی صندلی ماشین بخواب میرفت رو میخواست...

وقت هایی که روی هری کرم میریخت ولی هری کاری به کارش نداشت و این بیشتر حرصش میداد رو میخواست...

غر زدن های بی وقفه شو درمورد اینکه گرسنشه و یا خیلی گرم یا سردشه رو میخواست...

بوی قهوه و وانیلیش...موهای نرم فندقیش...کک و مک های کوچیک روی صورتش...بینی دکمه ایش...لبای صورتی رنگش....چشمای اقیانوسیش...لعنتی هری تمام اینارو میخواست..‌.

هری چندین بار اون خیابون هارو گشت...چندین بار دور خودش چرخید...توی همین یه ساعت صد ها بار تمام جاهایی که ممکن بود لویی رفته باشه رو گشت...
ولی اون لعنتی هیچ جا نبود...

هری دستشو توی موهاش کشید و سرشو به صندلی تکیه داد...

نمیدونست الان کجاست...اهمیتی هم نداشت...تا وقتی که کیتن کوچولوش کنارش نبود هیچی اهمیتی نداشت...
زوجی از کنار ماشینش رد شدن...

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora