لویی به کلماتی که بی پروا از دهن هری بیرون اومدن فکر کرد..
ما از پسش بر میایم!..عجب جمله ی شیرین و غیر ممکنی!...
لویی میدونست که هیچ چیز قرار نبود درست بشه و اون دوتا فقط دارن به خودشون امید واهی میدن...
اصلا اون ها چطور از پسش بر میومدن؟..
چه چیزی قرار بود درست شه؟حاملگی لویی یا وضعیت بد بین خودش و هری؟..
غرور خرد شدش یا روح شکستش؟چطور باید تمام اونهارو فراموش میکرد و ادامه ی زندگیشو با هری میگذروند و تظاهر میکرد که هیچ اتفاق لعنتی ای نیفتاده و همه چیز خیلی خوبه؟..
لویی گیر کرده بود..توی باتلاقی از دروغ و سیاهی...کسی نبود که بتونه لویی رو نجات بده..
حتی هری هم نمیتونست برای لویی کاری انجام بده و لویی هرچقدر هم تقلا میکرد نمیتونست از اون باتلاق فرار کنه فقط بیشتر و بیشتر درونش فرو میرفت...
چرا لویی نمیتونست بدون هیچ زجر و تقاصی زندگیشو ادامه بده؟کمی از هری فاصله گرفت و همونطور که داشت به چشمای سبز رنگش نگاه میکرد گفت:«میخوام برم خونه هری»
هری سرشو تکون داد و کمر لویی رو نوازش کرد...
سرشو جلو برد و بوسه ی ریزی روی پیشونیش گذاشت...
«هرطور که تو بخوای کت...»دستاشو روی پهلو های نرم لویی گذاشت و اون رو آروم روی صندلیش گذاشت...
برای بار دوم ماشین رو روشن کرد و توی اون خیابون محاصره شده با درخت،شروع به رانندگی کرد...
هری به هیچ عنوان نمیخواست که لویی رو مجبور به کاری کنه و کاری کنه که اون احساس راحتی نداشته باشه...ولی اون هم باید یه حقی داشته باشه..
اون نمیتونست از لویی و بچش بگذره...ولی سوالی که فکر هری رو درگیر کرده بود این بود که آیا اون بچه ی خودشه؟برای یک ماه تمام از لویی هیچ خبری نداشت و نمیدونست که اون توی چه وضعیتی سر میکنه...
شاید لویی توی اون مدت با یه نفر دیگه بوده و تمام این افکارات داشت کم کم هری رو از بین میبرد...دستش رو بالا برد و طبق عادت همیشگیش موهاشو با سمت بالا داد..
ولی هری هیچوقت نفهمید منظور لویی از خونه،خونه ی هری نیست!در رو برای لویی باز کرد و دستشو به سمتش دراز کرد تا اون از ماشین پیاده شه...
لویی اول به هری و بعد به دستش نگاه کرد... باید دستشو میگرفت.لبهاشو روی هم فشار داد و دستشو با تردید توی دست هری گذاشت.
از ماشین پیاده شد و همونطور که دستش توی دست هری بود،به سمت عمارت بزرگ هری میرفت..
هری رو درک نمیکرد؛وقتی میتونست یه خونه ی کوچیک و دنج داشته باشه که توش بوی کیک و شمع های معطر پیچیده باشه،چرا این عمارت های بزرگ رو انتخاب کرده...
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...