part37

117 34 179
                                    

لویی به کلماتی که بی پروا از دهن هری بیرون اومدن فکر کرد..
ما از پسش بر میایم!..

عجب جمله ی شیرین و غیر ممکنی!...
لویی میدونست که هیچ چیز قرار نبود درست بشه و اون دوتا فقط دارن به خودشون امید واهی میدن...
اصلا اون ها چطور از پسش بر میومدن؟..
چه چیزی قرار بود درست شه؟

حاملگی لویی یا وضعیت بد بین خودش و هری؟..
غرور خرد شدش یا روح شکستش؟

چطور باید تمام اونهارو فراموش میکرد و ادامه ی زندگیشو با هری میگذروند و تظاهر میکرد که هیچ اتفاق لعنتی ای نیفتاده و همه چیز خیلی خوبه؟..

لویی گیر کرده بود..توی باتلاقی از دروغ و سیاهی...کسی نبود که بتونه لویی رو نجات بده‌..

حتی هری هم نمیتونست برای لویی کاری انجام بده و لویی هرچقدر هم تقلا میکرد نمیتونست از اون باتلاق فرار کنه فقط بیشتر و بیشتر درونش فرو میرفت...
چرا لویی نمیتونست بدون هیچ زجر و تقاصی زندگیشو ادامه بده؟

کمی از هری فاصله گرفت و همون‌طور که داشت به چشمای سبز رنگش نگاه میکرد گفت:«میخوام برم خونه هری»

هری سرشو تکون داد و کمر لویی رو نوازش کرد...
سرشو جلو برد و بوسه ی ریزی روی پیشونیش گذاشت...
«هرطور که تو بخوای کت‌‌...»

دستاشو روی پهلو های نرم لویی گذاشت و اون رو آروم روی صندلیش گذاشت...

برای بار دوم ماشین رو روشن کرد و توی اون خیابون محاصره شده با درخت،شروع به رانندگی کرد...
هری به هیچ عنوان نمی‌خواست که لویی رو مجبور به کاری کنه و کاری کنه که اون احساس راحتی نداشته باشه...

ولی اون هم باید یه حقی داشته باشه..
اون نمیتونست از لویی و بچش بگذره...ولی سوالی که فکر هری رو درگیر کرده بود این بود که آیا اون بچه ی خودشه؟

برای یک ماه تمام از لویی هیچ خبری نداشت و نمیدونست که اون توی چه وضعیتی سر می‌کنه...
شاید لویی توی اون مدت با یه نفر دیگه بوده و تمام این افکارات داشت کم کم هری رو از بین میبرد...

دستش رو بالا برد و طبق عادت همیشگیش موهاشو با سمت بالا داد..
ولی هری هیچوقت نفهمید منظور لویی از خونه،خونه ی هری نیست!

در رو برای لویی باز کرد و دستشو به سمتش دراز کرد تا اون از ماشین پیاده شه...
لویی اول به هری و بعد به دستش نگاه کرد... باید دستشو می‌گرفت.

لبهاشو روی هم فشار داد و دستشو با تردید توی دست هری گذاشت.

از ماشین پیاده شد و همون‌طور که دستش توی دست هری بود،به سمت عمارت بزرگ هری میرفت..

هری رو درک نمیکرد؛وقتی میتونست یه خونه ی کوچیک و دنج داشته باشه که توش بوی کیک و شمع های معطر پیچیده باشه،چرا این عمارت های بزرگ رو انتخاب کرده...

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora