لویی پیانو میزد و لذت میبرد.
کار کردن توی یه رستوران به عنوان یک آشپز یا گارسون میتونه گزینه خوبی برای پسری مثل لویی باشه ولی اون نواختن پیانو رو ترجیح میداد...پیانو همیشه اونو از درگیری های فکریش و مشکلاتش نجات میداد..
همینطور که مینواخت چشماش رو بست و به زندگیش فکر کرد.
زندگی ای که زندگی نبود فقط تلاش برای زنده موندن بود.خانواده اش اونو مجبور به کاری که دوست نداشت میکردن...هیچ عشقی نبود...هیچ حمایتی نبود...تنها چیزی که وجود داشت هیچی بود..
دو شیفت کارکردن براش سخت بود.شاید بگین روی پای خودش وایساده و برای خودش زندگی میکنه...ولی این خیلی سختر از روی پای خودش ایستادنه...تمام پولش به خانوادش میرسید و سعی میکرد تا جایی که امکان داره به اونا کمک کنه و پشتشون باشه...
خانواده اش رازایی داشتن که تنها لویی از اونا بی خبر بود
پیش خودش فکر کرد خوشحاله که حداقل یه خانواده داره بدون اینکه بدونه خانواده اش اصلا از داشتن لویی خوشحال نیستن و اونو یه بار اضافی میدونن.
در همین حین که داشت فکر میکرد دستی روی شونه اش قرار گرفتمارک:لویی!نمی خوای بری؟
لویی به رستوران نگاهی کرد و کسی جز خودش و مارک ندید.
لوی:ببخشید مارک حواسم پرت شد.
دستش رو روی گردنش کشید و لبخند دندون نمایی زدمارک: اشکالی نداره رفیق.
لویی:تو کارت اینجا تموم شده؟
مارک:آره اگه میخوای میتونم برسونمت.
لویی:نه ممنون!همینطوری گفتم. اممم...پس ..خداحافظ.
مارک:خداحافظ لویی!مواظب خودت باش!
لویی:ممنونم مارک!توهم همینطور میبینمت.
مارک:میبینمت.
لویی از مارک خداحافظی کرد و به طرف کلاب راه افتاد.
به خاطر اینکه کلاب فقط نیم ساعت تا رستوران فاصله داشت پیاده رفت و اصلا هم به خاطر این نبود که نمیخواست پول خرج کنه و مورد تحقیر خانواده اش قرار بگیره!تقریبا نصف راه رو رفته بود که یه دفعه سرش خورد به سینه ی یه نفر.
به خاطر قد کوتاهش سرش رو بلند کرد و اون مرد رو نگاه کرد.
اون مرد هم به لویی نگاه میکرد،پس لویی سرشو انداخت پایین و گفت:ببخشید!مرد:اشکالی نداره! فقط کمتر فکر کن خودتو به کشتن میدی یه بار.
و ریز خندید
لویی سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت:امم...حتما ...و..ممنونم... بازم ببخشیدو رفت
بعد از چند دقیقه به کلاب رسید و وارد کلاب شدرفت داخل اتاق پیش بندشو پوشید و رفت پشت میز ایستاد.
چند نفر از افراد کلاب وقتی لویی رو دیدن سوت زدن و باعث شد لویی سرخ بشه و خودشو پشت میز جمع تر کنه.
همه چیز مثل قبل گذشت
سفارش هارو میگرفت،اماده میکرد و تحویل میداد
زمان خیلی دیر تر از حد ممکن گذشت شایدم از نظر لویی اینطور بود.وقتی کارش تموم شد پیش بندشو از دور کمرش باز کرد و به طرف خونه راه افتاد
بعد از بیست و سه دقیقه پیاده روی به خونه رسید و مادرش الکسا رو بغل کرد و گونشو بوسید ولی ندید الکسا چشماش رو چرخوند
الکسا بلافاصله گفت:پولا رو آوردی؟
لویی بغض کرد وقتی مادرش توی این سه سال بعد از رسیدنش به خونه تنها چیزی که میگفت همین بود
لویی:آره
و پولا رو به الکسا داد
الکسا:هوممم...خوبه.حالا برو توی اتاقت
لویی رفت توی اتاقش و درو بست
افتاد زمین و گریه کرد
تا جایی که دیگه احساس کرد جونی براش نمونده.میون هق هقاش گفت و به خواب رفت.
های مای لاولیز 💕
این پارت چطور بود؟✨
~sun
ESTÁS LEYENDO
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Acciónلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...