part7

303 59 98
                                    

دیوید با تعجب و خشم نگاهی به جک انداخت و یکدفعه فریاد زد

دیوید:دیوونه شدی؟میدونی اون ک.....

جک:آره اره میدونم کیه

دیوید:نمیفهمی یا خودت رو میزنی به نفهمی؟
اون استایلز نصف افراد منو کشته،نه تنها افراد من بلکه افراد تعداد زیادی مافیا های دیگه.اون حتی نزدیک به بیست تا گادفادر کشته چطور میتونی اینو بگی؟

جک:ببین......

نتونست جمله اش رو کامل کنه چون صدای زنگ موبایلش بلند شد

با تردید موبایلش رو باز کرد

نگاهش به یه پیام افتاد

ساعت 10
بار تونی
بهتره دیر نکنی خودت میدونی از منتظر موندن بدم میاد

وقتی پیام رو دید و اون رو خوند لرزشی رو توی بدنش احساس کرد

وقتی که دیوید از جک پرسید چی شده،پیام رو به اون نشون داد

دیوید هم از این پیام ترسید

معمولا اگه فرد دیگه ای بود این پیام چندان مهم نبود...ولی...اون استایلز بود

دیوید:.اون خطرناکه.خیلی خطرناکه.من کاری از دستم بر نمیاد

جک کمی با نا امیدی به دیوید نگاه کرد

تنها امیدش نقشه اش بود.پس چرا اون رو به دیوید نگه؟

هرطوری شده باید اون استایلز رو می پیچوند

به هر قیمتی.........پس شروع کرد به گفتن

وقتی نقشه اش رو برای دیوید گفت ،دیوید با کمی تردید قبول کرد ولی هنوز هم دودل بود

•••••••••••

بلاخره شب رسید...

چه شب مهمی برای جک و دیوید
ولی چه شب مزخرفی برای استایلز

بلاخره وقت این رسید که جک و دیوید نقششونو عملی کنن

جک و دیوید افراد زیادی از نیرویی که داشتنو جمع کردن و اونها رو اطراف بار تونی قرار دادند

هر فرد در یه نقطه،برای یه کار،و برای یه هدف اونجا بود
هدف گرفتن افراد استایلز

جک از ترس اینکه دیر کنه نیم ساعت زودتر به بار تونی رفت

با استرس پاهاش رو به زمین میزد و لبشو میجوید

ولی نمیدونست یکی که نباید،تکرار میکنم نباید ،و وقتی میگم نباید یعنی واقعا نباید اونو میدید، دید .

••••••••

هری خیلی خونسرد روی مبل نشسته بود و به ساعت نگاه میکرد

تیک .....تاک...... تیک..... تاک

زمان همینطور میگذشت و میگذشت

و هری همینطور تو فکر بود

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon