به سرعت به سمت لویی که روی زمین افتاده بود رفت و جلوش زانو زد...
دستای لرزونشو به سمت بدن لویی برد و اونو روی دستاش بلند کرد...
با ناباوری لویی رو توی بغلش گرفت و به چشمای بسته شدش نگاه میکرد...
«لو....لویی....بیبی...به من نگاه کن لاو...»با گریه زمزمه کرد و یکی از دستاشو به سمت صورت لویی برد...
انگشت شصتشو نوازش وار روی صورت فرشتش کشید و بهش نگاه کرد...
«لو...چشاتو باز کن لاو...بزار دوباره اقیانوسی هات رو ببینم...لویی...»
با ترس به دور و برش نگاه کرد...فکر از دست دادن لویی داشت دیوونش میکرد...
به سوییچ روی میز چنگ زد و با قدمهای بلندش بع سمت در خروجی رفت...
لویی رو محکم به خودش فشار میداد و سعی میکرد به هیچ چیز بدی فکر نکنه...سریع به سمت ماشینش رفت و با فشار دادن دکمه ی روی سوییچ در اون رو باز کرد...
لویی رو با احتیاط روی صندلی ماشین گذاشت و بعد از بستن در با عجله به سمت دیگه ی ماشین رفت و سوار شد...
به خاطر دستای لرزونش،به سختی سوییچ رو وارد ماشین کرد...
شروع به حرکت کرد و نگاهشو به لویی دوخت.....
دست لویی رو توی دست راستش گرفت و اونو به سمت لباش برد...چند بوسه ی ریز روش گذاشت و زمزمه کرد..
«خوب میشی لو...خوب میشی...بهت قول میدم که اجازه ندم هیچ اتفاقی برات بیفته...»اشکاش دیدشو تار کرده بودن و نمیتونست به راحتی جلوش رو ببینه...
بلاخره بعد از چند دقیقه ی طولانی،هری جلوی یه بیمارستان توقف کرد و به سرعت از ماشین پیاده شد...
به سمت لویی رفت و اونو توی بغلش گرفت...به سختی و با پاهایی که هیچ توانی نداشتن به سمت در ورودی بیمارستان رفت...
به دور چ برش نگاه کرد ولی با ندیدن هیچ دکتر با پرستاری فریاد کشید...
[تمامی مکالمات به زبان ایتالیایی صورت میگیرد]
«هیچ کس اینجا نیستتتت؟»
فریادش توی راهروی بیمارستان پیچید و باعث شد که توجه دکتر و چند پرستار به اون جلب شه...
اونها به سرعت به سمت هری رفتن...یکی از پرستارها دستاشو به سمت لویی برد تا اونو از هری بگیره ولی هری فریاد زد...
«اگه دستت به اون بخوره قسم میخورم که دستاتو خرد میکنممم...»
با عصبانیت به دکتر که با بیخیالی به اونها چشم دوخته بود،نگاه کرد...
«توعه لعنتی چرا نمیگی که برانکارد بیارنننن؟»
دکتر با فریاد هری به خودش لرزید و به پرستار اشاره کرد تا برانکارد رو حاضر کنه...

YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...