part4

309 61 43
                                    

وقتی زین از اتاق بیرون رفت با خودش فکر کرد که این زین درمورد کی حرف میزنه
ولی یدفعه بی خیالش شد

کارهای مهمتری داشت که باید انجام بده
پرونده ها و مدارکو از روی میز برداشت و بازشون کرد
صفحه به صفحه پرونده رو خوند و از نوشته ها و محتویاتشون نیشخند زد

هری:دقیقا همونیه که میخوام
نیشخندش پررنگتر شد و رفت سراخ مدارک بعدی
بعد از چند ساعت که با مدارک و پرونده ها سرگرم بود با خودش گفت:هر چند زین یه بی عرضه روانیه ولی هرچی باشه توی کارش خوبه
با فکر کردن به این حرفش پوزخند زد

از روی صندلی بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد

به سمت حموم رفت و داخل شد
شیر آب رو باز کرد و اب رو تنظیم کرد
منتظر موند وان پر بشه

توی این فاصله از حموم بیرون رفت تا ایمیلاشو چک کنه وقتی چیزی جالبی ندید گوشی روی تخت انداخت و وارد حموم شد ولی حیف که به یکی از ایمیلا توجه نکرد.
کی میدونه اون ایمیل چکار میتونه با زندگیش کنه

بعد از اینکه دوش گرفت از حموم بیرون اومد و حوله رو دور خودش پیچید و حوله ی کوچکتری رو برداشت تا با اون موهاش رو خشک کنه

وقتی بدنشو خشک کرد از توی کمد باکسر،ربدوشامبر و یه شلوار راحتی برداشت

وقتی اونارو پوشید خودشو روی تخت ولو کرد با فکر کردن به فردا به خواب رفت

هر چند خیالش بابت فردا راحت بود ولی احساس میکرد چیزی این وسط درست نیست.
کی میدونه شاید حق با هری باشه.
••••••••••••••••••••••••••••••••••
نور از پنجره اتاقش به صورتش خورد و باعث شد که صورتش رو چین بده و چشاشو اروم باز کنه

درد بدی توی بدنش پیچید و وقتی فهمید که روی زمین خوابش برده آهی کشید و بلند شد

به سمت دستشویی رفت.وقتی کارشو انجام داد دست و صورتشو شست و دندوناشو مسواک زد
لباساشو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت

فکر میکرد امروز هم مثل همیشه توی خونه تنهاست ولی اینطور نشد

جک،یا همون ناپدریش روی مبل کهنه وسط سالن نشسته بود و یه سیگار برگ هم دستش بود

لویی با خودش فکر کرد که جک پول این سیگار برگ هارو از کجا میاره وقتی که توی این وضعیت هستن و پول اون میتونه برای غذای یه روزشون کافی باشه
سرشو تکون داد تا افکارش رهاش کنن غافل از اینکه چیزی درمورد کاری که ناپدریش انجام میده بدونه

جک به خاطر معامله امروز استرس داشت و پشت سر هم سیگار میکشید.

الکسا توی اشپزخونه داشت صبحونه درست میکرد و وقتی لویی رو دید زیر لب غرغر کرد که چرا باید این پسر بی مصرف رو داشته باشه

خواهرای لویی هم از لویی چندان دلخوشی نداشتن و همیشه اذیتش میکردن ولی لویی همه اینارو میزاشت پای رابطه خواهر برادری
وقتی وارد اشپزخونه شد گفت

لویی:صبح بخیر
با شوق بالایی گفت چون امروز کنار هم بودن ولی وقتی دید هیچکس جوابشو نمیده نا امیدی توی چشاش موج زد،ذوقش کاملا از بین رفت و قلبش از این همه بی توجهی و سردی خوانوادش شکست.

صندلی رو عقب کشید و روش نشست
بعد از چند دقیقه الکسا صبحونه رو روی میز چید
صبحونه چیزی نبود جز چند تکه نون که از همین فاصله هم سفتیش و خشکیش معلوم بود و یه پارچ اب و در آخر املت که مثل همیشه لویی کمتر از همه صبحونه نسیبش شد ولی اعتراضی نداشت.

وقتی صبحونه تموم شد بلند شد و گفت

لویی:ممنونم مامان مثل همیشه عالی بود
و گونه الکسا رو بوسید

ولی الکسا با حالتی که انگار لویی چندشه دستشو به گونش کشید و لویی ناراحت شد ولی چیزی نگفت و حتی اثری از ناراحتی رو هم توی صورتش نمی شد دید

اون بعد از این همه بی توجهی یاد گرفته بود که خوب نقش بازی کنه

الکسا:باشه حالا نمیخواد خودتو لوس کنی

هر چند داشن نقش یه ادم خوشحال رو بازی میکرد ولی با این جمله طاقت نیاورد و قلب لویی برای بار دوم توی اون روز شکست

باشه ای زیر لب گفت و از آشپزخونه بیرون رفت
وقتی لویی رفت فیبی بلافاصله گفت

فیبی:کی میخواین از شرش خلاص شین؟تا چند روز دیگه باید اینجا زندگی کنم و این غذاهای مسخره رو بخورم ؟

جک:آروم باش دخترم.به زودی زود

آنا:میشه بگی این به زودیه زود دقیقا یعنی چه وقتی و کِی؟

جک:بعد از معامله امروز

با این حرف جک همه نیشخند زدن...

ولی لویی بی خبر از همه چی اون بالا توی اتاقش نشسته بود و به ایندش فکر میکرد....
___________________________

خب خب اینم از این پارت😁🤍

امیدوارم خوشتون بیاد 💜💙

~sun

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora