part34

111 33 61
                                    

لویی دو دستشو محکم روی پهلوش فشار داد و سعی میکرد که درد اونو کمتر کنه....

زانوهاش از برخورد به کف اتاق درد گرفته بودن و لویی میتونست زخم بودنشون رو احساس کنه...
از روی زمین بلند شد‌ و به سمت در رفت...
خودشو به در رسوند و محکم به در کوبید..

مشتاشو یکی یکی به در میزد و سعی میکرد که صداش به قدری بلند باشه که به بالا برسه...

ولی حیف که نمیدونست ‌هیچکس اون بیرون حق نداره که بهش نزدیک شه...

«هرییییی؟.....متاسفممم‌....واقعا...واقعا میگم...»
سرشو پایین انداخت و صداش تحلیل رفت...

کمی از در فاصله گرفت و چشمای خیس و قرمزشو به اون دوخت....

هنوز نتونسته بود که خون کمی که از بین موهای فندقی رنگش پایین میومد و روی زمین میچکید رو حس کنه....
عقب عقب رفت تا جایی که به دیوار سرد اونجا برخورد کرد...

بدن کوچیکش از سرما میلرزید و لباس های کثیف شدش اونو به شدت اذیت میکردن...چی میشد اگه لویی هیچوقت اینجا قرار نمی‌گرفت؟!....

زانوهاشو توی بغلش جمع کرد و دست هاشو روی اونها گذاشت...سرش رو به عقب فرستاد و باعث شد که به دیوار برخورد کنه...

لبخندی از روی درد کمش زد...چه اشکالی داشت اگه دوباره همین کارو انجام بده؟..

ایندفعه سرش رو محکم تر از قبل به دیوار کوبید....
با حس دردی ک توی سمت دیگه ی سرش بهش دست داد،یکی از دستاشو از روی زانو هاش برداشت و به سمت  موهاش برد...

انگشتاش مایع گرمی رو لمس کردن و البته که لویی میدونست که اون خونه....به فکر کردن زیادی نیاز نداشت...نیم بیشتری از موهاش و صورتش رو خون فرا گرفته بود و لویی برای از بین بردن این نمیتونست هیچ کاری انجام بده...

انگشتاتو جلوی چشماش گرفت و با لذت به اون مایع تیره رنگ نگاه میکرد...
«اوپس...انگار که زخمی شدم...»

خندید...اولش آروم....بعد خنده های کوتاه و ریزش به قهقهه های بلند تبدیل شد....

ولی بعد از چند دقیقه کوتاه،خنده های عمیق و بلندش به اشک های گرمی تبدیل شدن که برای بار چندم از گونه هاش پایین میریختن...این مسخرست نه؟ولی برای اون مهم نبود...اون برای خوب شدن خیلی شکسته بود...

کم کم سردردش بیشتر و بیشتر شد تا جایی که لویی دیگه نتونست تحمل کنه...از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت...اون درِ فاکی!

سر زخمیش درد میکرد و اجازه نمی داد به خوبی فکر کنه...پس هرکاری که توی اون لحظه به ذهنش میرسید رو انجام داد....چشماشو کمی فشار داد و دوباره با مشت هایی که از ضربه های پی در پی درد گرفته بود به در کوبید....

هری حق نداشت بعد از یه ماه که برای هردوشون به اندازه ی یک سال گذشته بود،اونو اینجا زندانی کنه...

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora