part18

204 43 463
                                    

لویی جا خورد...در مورد چی باید حرف بزنن؟...مگه جز اذیت کردن لویی کار دیگه ای هم هست که باید انجام بده؟..اون نمیتونه کنار هری بمونه ولی هری ازش میخواد که باهاش حرف بزنه؟...خب.... مطمئن بود چیز خوبی نیست...

لیوان آب رو از روی میز برداشت و کمی ازشو خورد... نمیتونست چیزی از اظطرابی که توی وجودش به وجود اومد رو کم کنه....لیوان رو سر جاش برگردوند و رو به هری کرد...

لویی«درمورد چی؟»

هری جوابی نداد...نمیخواست اون بچه رو بیشتر از چیزی که هست بترسونه....فعلا به اون نیاز داشت... اطلاعاتی که بدست آورده بود بیشتر از اون چیزی بودن که اون بچه بتونه اونارو هندل کنه....باید آروم آروم با اون حرف میزد....

بشقابا و ظرف های رو میز رو برداشت و به سمت ماشین ظرفشویی رفت....اونارو‌ توی ماشین گذاشت و دکمه شو فشار داد...
دوباره به سمت لویی برگشت و بهش نگاه کرد...سرشو پایین انداخته بود به به دستهاش ک توی هم گره خورده بودن نگاه میکرد...معلوم بود که استرس داره....

به سمت اون رفت و دستشو گرفت...لویی از جاش پرید چون متوجه حضور هری اونجا و کنار خودش نشده بود...
هری دستشو کشید و از روی صندلی بلندش کرد...هنوز هم قصد حرف زدن با اونو نداشت..

وقتی از روی صندلی بلند شد پیراهنش یعنی پیراهن هری کمی بالا رفت...دستشو به سمت پایین لباس برد و همونطور که هری داشت کاراش رو آنالیز میکرد اونو پایین کشید...هری شلوارش رو پاره کرده بود و چیزی نداشت که خودشو با اون بپوشونه...زین هم اونجا نبود که ازش لباس بخواد و لباسای هری هم زیادی براش بزرگ بودن...

بعد از اینکه کارش رو تموم کرد سرش رو بالا آورد و صورت هری رو دید که با اخمش بهش خیره شده بود...باز چکار کرده که این اینطوری نگاش میکنه؟

هری«مشکلی نداشت اگه لباست همونطور میموند...هات تر به نظر میای»

لویی سرشو پایین انداخت...ولی با فکری که به سرش زد نیشخند زد...دستشو برای بار دوم به سمت لباسش برد و اونو مثل دفعه ی قبل بالا کشید...دلش میخواست واکنش هری رو ببینه...دوباره سرش رو بالا آورد و ایندفعه صورت هری با یه نیشخند روبروش قرار داشت...اونم مثل هری بازی رو ادامه میده....

لویی«نظرت چیه آقا؟»

هری خنده ی کوچیکی سر داد و بدون جواب دادن به اون کیتن سرشو تکون داد...انگار عادت داشت به سوالای بقیه جوابی نده....

دستاشو دور کمر لویی گذاشت و اونو به خوش چسبوند...لویی هم دستشو آروم روی شونه ی لخت هری گذاشت...هری نوک بینی شو روی گردن لویی کشید و هومی کرد...دوست داشت با پسر روبروش بازی کنه...

هری«پرفکت»

دستاشو دور کمرش محکم تر کرد و روی گردنش رو آروم بوسید...بعد از این کارش سرش رو روی شونه ی لویی گذاشت و آروم خودش و لویی رو تکون میداد...مثل اینکه دارن با یه آهنگ خیالی میرقصن....لویی میخواست گریه کنه...اون نمیخواست به هری،کسی که زندگیشو نابود کرده بود...حداقل خودش این فکر رو میکرد... کی میدونه؟...شاید هری زندگیشو نجات داده باشه...شاید واقعا کاری کرده باشه که لویی از دنیای تاریک و کوچیکش دور شه....

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt