_با چی دردت رو فراموش میکنی؟
+ با دردِ بیشتر!..........................
صدا های دور و برش نا مفهوم به گوشش میرسیدن...
چیزی یادش نمیومد و درد شدیدی توی تمامِ بدنش
میپیچیدچشماش رو به سختی باز کرد...
ولی تنها چیزی که نصیبش شد تاریکیه مطلق بود...
صدا های زیادی به گوش نمیرسید ولی تشخیص اینکه اون صداها برای دونفره کار سختی نبود....سرشو تکون داد تا از شر اون چشمبند مزاحم خلاص شه....
ولی بی حرکت موند وقتی که حس کرد که صاحب اون صدا ها بهش نزدیکتر شد...داشت به اونها گوش میداد که یهو همه ی صداها قطع شد
و چند ثانیه بعد.......
در باز شد...صدای قدمهای یک نفرو شنید که بهش نزدیک میشد...
و چند ثانیه بعد اون چشم بند لعنتی از روی چشمهاش برداشته شد....
نوری که از پنجره وارد اون اتاق میشپ چشمای لویی رو اذیت میکرد...
لویب سعی کرد که چشمای آبیش رو با دستاش بپوشونه که نور خورشید اذیتش نکنه
ولی اونجا بود که میفهمه...
دستاش بستست...با خودش فک کرد که چطور تا الان نفهمیدم
خودشو تکون داد تا به خیال خودش دستاشو از بندهای دور دستش خلاص کنه که یدفعه صدایی میاد
مرد:سعی نکن کاری کنی بچه جون
سرشو بالا آورد و به اون مرد نگاهی انداخت...
سرشو میچرخونهنگاهی به اون اتاقی که توش زندانیه میکنه
و یه مکان ناآشنا میبینه.....کل اتفاقاتی که براش افتاد رو یادش میاد
جک
اومدنش به بار
رفتار مشکوکش
دختری که کنارش بود
نایل
اتاقای VIP
و بومممم...
تاریکی..
داشت به شب گذشته فکر میکرد که.......
یهو یه صدای دیگه ای از بیرون اتاق اومد.
به در بسته اتاق نگاه کرد.......
چیزی نگذشت که در اتاق برای بار دوم باز شد
وچند ثانیه بعد .......
هیکل بزرگ فردی توی چارچوب در ظاهر شدیه پسر با قد بلند به در تکیه داده بود
و نوری که از خارج از اتاق میومد باعث میشد که تشخص چهرش سخت باشهمردی که کنارش بود با سرعت گفت:سلام رئیس
و کسی که به در تکیه داده بود فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد
بعد از چند لحظه که برای لویی مثل چند سال گذشت
اون پسر تکیشو از در گرفت و قدم هاشو به داخل اتاق سوق دادبا دستش اشاره ای به مرد کنار لویی کرد
و اون مرد هم به سرعت از اون اتاقک خارج شدبعد از اینکه اون مرد خارج شد...نگاهی به پسر بسته ی توی اتاق انداخت
أنت تقرأ
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
حركة (أكشن)لویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...