no 18

68 11 6
                                    

_دایی راستشو بگو

محسن ابروهاشو بالا داد و به دختر بچه نگاه کرد
_مگه من تاحالا بهت دروغ گفتم؟

_آخه زیادی بلند نیست؟حس میکنم دامنش خیلی درازه

_نه دایی جان.همین خوبه.زودتر آماده شو چند دقیقه بیشتر نمونده

نسرین با ظرف شیرینی وارد نشیمن شد و اونو کنار سفره ی هفت سینش گذاشت
دوباره اطراف روچک کرد تا همه چی مرتب باشه

احمد باموبایل دستش از اتاق بیرون اومد
_سلام رسوندن

محسن انگار شوکه شده باشه بهش گفت:
_واقعا؟ به من هم سلام رسوندن؟

_آره خودمم یکم تعجب کردم.وقتی گفتم واسه سال تحویل محسن دعوتم کرده اومدیم خونه نسرین کلی تشکر کردن و گفتن سلام برسونم بهتون

نسرین لبخندی به محسن زد
_مامان و بابا هم یک روزی قبول میکنن

گیسو با کنجکاوی که از اتاق بیرون اومده بود و حرفاشونو شنیده بود، نگاهشون کرد

_چیو قبول میکنن مامان؟

نسرین مونده بود چی بگه که احمد نجاتش داد
_گیسو  بااین لباس مثل یک پرنسس شدی

_مرسی عمو احمد.فقط حیف که شاهزاده ی سوار براسبمو پیدا نکردم

محسن که خندش گرفته بود به دختربچه لبخند زد
_اونوقت کی گفته من میذارم نزدیکت بشه؟

_اون وقتی بیاد جلوی همه وایمیسه!
و بااین جملش دورخودش چرخید و دامنش رو بادستاش بالا نگه داشت

_این دیگه بزرگ شه چیکار میخواد بکنه!

احمد کنار محسن نشست تا سال تحویل بشه
این یک روز بخاطر اتفاقات پیش اومده کمتر صحبت کرده بودن
اما محسن هیچ توجهی رو ازش دریغ نمیکرد

حتی وقتی پسر اصرار داشت که خونه ی خودش بمونه این محسن بود که به اجبار اونو راضی کرد و تنهاش نذاشت
البته شانس آورده بود که پدر و مادر محسن مسافرت خونه ی اقوام بودن وگرنه باحضور اونا امکان نداشت احمد پاشو اونجا بذاره

خونواده ی خودش هم مدت ها بود عادت کرده بودن که احمد ازشون دوری کنه
برای همین بهش فشار نمیاوردن
با یادآوری این چیزا محسن روشو به سمت احمد کرد و گفت:

_ایشالا سال دیگه خونه ی شما دعوت میشیم

احمد اول ترجیح داد نادیدش بگیره اما نگاه خیره ی محسن با لبخند پهنش این اجازه رو بهش نداد

_دلت خوشه محسن

_چرا نباشه؟مگه بهم سلام نرسوندن؟ ببین چی بهت میگم
بیا فردا بریم بهشون سر بزنیم

احمد چشماشو روی هم گذاشت
_حالا تا بعد

گیسو با جیغش توجه همه رو جلب کرد
_ ۱۰...۹...۸...۷...

snowman for "narastoo" chapter 2Where stories live. Discover now