no 1

253 21 11
                                    

یک بعداز ظهر معمولی بود
چراغای خونه خاموش بودن و نسیم خنکی از پنجره ی باز نشیمن می وزید...

هوای تهران این روزا یکم سرد شده بود و چون به عید نوروز چیزی نمونده بود؛ شهر بیشتراز همیشه شلوغ بود و به همین خاطر احمد سعی میکرد کمتر بیرون بره

باصدای آیفون بلند شد و درو باز کرد.
بعد بلافاصله برق های خونه رو روشن کرد و پنجره ی هالو بست.

در خونه رو زودتر باز گذاشت و رفت جلوی آینه!
یه دستی به موهای بهم ریختش کشید و سعی کرد ظاهرشو مرتب کنه

_یوقت خسته نشی آخه خیلی شرمنده شدم ازاین استقبال کردنت!
صدای محسن بود که تو چهارچوب در ایستاده بود

احمد لبخند به لبش اومد و به سمت محسن رفت. اونو توی آغوشش گرفت

_خواستم وحشت نکنی وقتی منو میبینی

_من نمیترسم ولی خودت ازخودت نمیترسی؟ فکر کردی نمیدونم تا من اومدم پاشدی برقای خونه رو روشن کردی؟

احمد نگاهشو ازمحسن دزدید
_بعضیا تاریکیو بیشتر دوست دارن عزیزم

_صد درصد. و قطعا تو ازاون بعضیا نیستی

احمد به سمت آشپزخونه رفت تا چایی دم کنه!
_خب از روزت بگو.چطور؟یا شایدم بهتره بگم از هفتت بگی!

محسن از پشت احمدو بغل گرفت و لباشو به گردنش چسبوند.بعد از اینکه بوسه ای زیر گوشش کاشت آروم نجوا کرد:

_بهت اندازه ی تک تک روزای این هفته معذرت خواهی بدهکارم.

احمد اروم سرشو چرخوند و توی چشمای محسن نگاه کرد
_توبهم هیچی بدهکار نیستی.البته الان که اینجایی وقتشه تلافی این دوری رو دربیارم

_اوهومممم من چقدر عاشق تلافی کردناتم.کِی شروع میکنی؟

احمد با لبخند شیطانی نگاهش کرد و اونو ازخودش جدا کرد
_متاسفانه دست من نیست.اگر بود الان وسط همین آشپزخونه حسابتو رسیده بودم

_ای بابا خب چرا حسابمو نمیرسی؟نکنه باز هومن قراره بیاد اینجا؟

_واقعا فکر کردی بخاطر هومن جلوی خودمو میگیرم؟

_پس چی؟چخبر شده؟

_میخوام یکاری رو شروع کنم محسن.و نیاز دارم توام همراهم باشی.حالا خودت میفهمی

محسن که قیافه ی جدی احمدو دید سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
_باشه فقط گفته باشم من شبو اینجا میخوابم

احمد بوسه ای به دستش زد
_فکرشم نکن میذاشتم بری.

محسن چشماش برق زد و سعی کرد بحثو عوض کنه

_خب احمد.نمیپرسی ازم چیکارکردم؟

_من اونقدر بهت ایمان دارم که مطمئنم کار درستو کردی.ولی هروقت خودت اماده بودی دوست دارم بشنوم همشو...

محسن روی صندلی کنار اُپن آشپزخونه نشست و دستاشو توی هم قفل کرد
_بهشون حقیقتو گفتم.هنوزم بهم ایمان داری؟

احمد اومد جلوی محسن زانو زد و توی چشماش نگاه کرد

_حتما سخت بوده واست.چطور برخورد کردن؟

_چطور؟احمد باور کن انقدر جو سنگینی ایجاد شده بود که آرزو میکردم نمیگفتم بهشون.

_ولی گفتی.و مطمئنم الان حس بهتری داری.

محسن به حالت عصبی از صندلی بلند شد و کنار دیوار ایستاد

_احمد من فکر نکنم گفتن حقیقت بعضی وقتا کار عاقلانه ای باشه.

_محسن اونا آخرش خونوادتن.دوستت دارن.مواظب باش زود قضاوت نکنی.بهشون وقت بده

_باورت میشه هیچی‌نمیگفتن احمد؟نه باهام دعوا کردن نه حرفی زدن.فقط سکوت.سکوت مرگبار
احمد من واقعا نمیدونم چه اتفاقی قراره بین من و خونوادم ازاین به بعد بیفته. و این منو میترسونه

احمد دستشو روی شونه ی محسن گذاشت و آروم نوازشش کرد.

_مطمئن باش اوضاع بهتر میشه.یادته منم همین روزارو داشتم؟

_آره.ولی واقعا اوضاع بهتر شد؟

_آره محسن.بهتر شد.اوایل مامانم فقط گریه میکرد و بابام به زمین و آسمون ناسزا میگفت.
اما الان حداقل هفته ای یکبار زنگ میزنن و حالمو میپرسن.
تمام منظورم اینه که زمان همه چیو درست میکنه. مخصوصا اگه پای عشق درمیون باشه

محسن آروم تر شده بود و بوسه ای به سر احمد زد
_تواز کِی انقدر مرهم من شدی؟

_ازوقتی که نیاز به مرهم پیدا کردی.

محسن اونو سفت تو بغلش گرفت و چند دقیقه ای توی همون حالت موندن!

________________♡_______________

از پارت اول راضی بودین؟

این کاپل کیوتمون خوب میتونن رابطشونو جلو ببرن؟

بنویسم براتون یا نمیخواین یکم بهم انگیزه بدین؟
😭😭

البته خبر خوب اینه که من بهرحال براتون مینویسم حتی اگه نامرد باشین و برای بقیه استوریمو نفرستین🙄

۳دی ماه ۱۴۰۰
💜صبا💜

snowman for "narastoo" chapter 2Onde histórias criam vida. Descubra agora