no 46

63 7 15
                                    

****دو هفته بعد****

وسط پیاده رو آروم قدم میزد و با دلتنگی وصف ناپذیری به اطرافش نگاه میکرد

چندروز از برگشتش به ایران گذشته بود و حالا باید کارهای لازم برای مهاجرتش رو انجام میداد

اول باید بعداز یک سری اقدام، وسایلش رو جمع میکرد و پیش احمد میرفت تاازاونجا بقیه ی کارهارو انجام بدن

هوای تهران آفتابی بود و محسن از حالا دلتنگ کوچه خیابون های تهران شده بود
میدونست بعدا چقدر حسرت این پیاده روی صبحگاهی رو میخوره

بخاطر شرایط احمد جرات نمیکرد اونو باخودش به ایران بیاره. اون پسر از تک تک نقاط کشورش بیزار بود

سرزنشش نمیکرد.با تمام اون اتفاقات هرکسی بود متنفر میشد

اندکی بعد که هوا کم کم آفتابی میشد چندتا کتاب قصه و بازی فکری خرید و به سمت خونه ی نسرین راه افتاد

خودش رو آماده کرد تا صحبت های ناراحت کننده ای نزنه
بعداز فشار دادن زنگ آیفون، در باز شد و محسن وارد خونه شد

خرید هاشو به گیسو داد تا لبخند به لب دختر بیاره
اما انگار گیسو توی خودش بود و حوصله ی حرف زدن نداشت

محسن بعداز احوال پرسی با نسرین، کنار دختر کوچولو نشست و با مهربانی ازش پرسید

_عشق دایی؟ چیشده؟ از چیزایی که برات خریدم خوشت نیومده؟

گیسو که موهای لخت بلندش رو، دوگوشی بسته بود؛ با اخم به محسن نگاه کرد

_مامان میگه میخوای از پیشمون بری؟ راست میگه؟

نسرین با اعتراض با گیسو پرید
_مگه قرار نشد هرچیزیو نگی؟

محسن با دست به نسرین اشاره کرد که عقب بمونه

_گیسوی دایی؟

_هوم؟

_میدونم از دستم ناراحتی و کاملا حق داری

گیسو بغضش رو پنهان کرد
_چرا پیشمون نمیمونی؟

_یروزی میفهمی که آدم بزرگ ها باید بخاطر کسی که دوستش دارن فداکاری بکنن

_خب تو مارو دوست داری‌بخاطرمون نرو

محسن دختر رو طرف خودش کشید و بوسید
_عزیزدلم. میام میبینمتون. قول میدم هفته ای چند روزم باهات حرف بزنم

_دروغ میگی

_بهت ثابت میکنم

گیسو که هنوز کامل قضیه رو هضم نکرده بود به نسرین نگاه کرد
_مامان من میرم تو اتاقم بازی کنم‌. تا شما حرف های بزرگونتونو بزنین
و با اخم اونجارو ترک کرد

محسن با چشم های گشاد به نسرین نگاه کرد
_این فسقلی کِی انقدر زبون دراز شد؟

_خب تو تقریبا یکماهی میشه که ندیدیش

snowman for "narastoo" chapter 2Où les histoires vivent. Découvrez maintenant