no 2

164 18 8
                                    

ساعت ۶عصر بود و چای داغی که تو سینی روی میز بود؛ به آدم چشمک میزد
مخصوصا وقتی هوا انقدر سرد بود

_کجا قراره بریم؟

احمدهمینطور که داشت کیف پول و بقیه وسایلشو آماده میکرد
_میمیری یکم صبر کنی؟

_اخه یکم نگران شدم ذهنم مشغول شده میدونی که من خوشم از ندونستن نمیاد

_محسن تو یچیزیت میشه ها.دیوونه.چاییتو بخور کمتر فکر کن

_باشه باشه. اخرین‌ باری که ینفر این حرفو بهم زد یادمه تهش چیشد

_صدبار گفتم بتو ربطی نداره

_باشه احمد حق باتوعه

_آره.تو پریود مغزی شدی شک نکن.

_و توام ... هیچی ولش کن

احمد نزدیک محسن شد و دستشو پشت گردنش گذاشت
آروم انگشتاشو روی پوست گرمش حرکت داد و محسن از واکنش نشون دادن ممانعت میکرد

احمد قصد نداشت دست برداره و اخر با نگاه خمار محسن مواجه شد
میدونست اگه ادامه بده به برنامش نمیرسن

ازش فاصله گرفت
_میرم ماشینو روشن کنم زود بیا پایین آقای خمار

---------------------------------------------------

بعد از مدتی که تو خیابونای شلوغ تهران گیر افتاده بودن بالاخره به یک مجتمع تجاری اداری چند طبقه رسیدن

محسن هنوز چیزی نمیدونست و تصمیم گرفت با حدس های بیخودش اذیتش نکنه

وقتی وارد مجتمع شدن جمعیت زیادی رو دیدن
بیشتر مردم مشغول خرید لباس عید بودن

نیمکت های چوبی خوشگلی اونجا بود و بچه ها مشغول بازی با دستگاه های سکه ای بودن

احمد جلوتر به سمت آسانسور رفت و بالاخره محسن به حرف اومد

_حداقل میشه بدونم اینجا برای خریدن چی اومدیم؟

برای خرید نیومدیم.میخوام با فضای اینجا آشنا بشی

وقتی آسانسور طبقه ی ۴ام ایستاد احمد جلوتر وارد سالن بزرگی شد
در یکی از اتاق هارو زد و واردش شد
محسن ناچار دنبالش راه افتاده بود

_سلام آقای مهرانفر بالاخره منت گذاشتین اومدین

احمد با روی باز شروع به احوال پرسی کرد

_محسن ایشون آقای رادمنش هستن.مسئول بخش تبلیغات شرکت

محسن با گشاده رویی با رادمنش دست داد و نگاه پرسوالش به احمد بود

_آقای تنابنده خیلی خوشحالم از آشنایی باشما. بفرمایید بشینید راحت باشین.من به بچه ها میگم چایی بیارن

_ممنون لطف میکنید زحمت میشه

احمد متوجه معذب بودن محسن شد
_محسن میخواستم محیط کار اینجا رو ببینی، چطوره خوشت اومده؟ محصولات پلاسکوی خوبی دارن

snowman for "narastoo" chapter 2Où les histoires vivent. Découvrez maintenant