no 5

116 18 6
                                    

تایم ناهار نزدیک بود و احمد و محسن چیزی واسه ی ناهار نبرده بودن

_ببین تو به کارت برس من میرم یچیزی میگیرم میام

احمد چشماشو که از نگاه زیاد به صفحه ی لپ تاپ قرمز شده بود؛ مالید

_نه یکم صبرکن ببینیم بقیه چیکارمیکنن

محسن که میدونست احمد از توی جمع بودن معذب میشه باکنجکاوی نگاهش کرد
_واقعا؟

_چرا تعجب کردی؟خب هرروز که تو نیستی اینجا. باید بتونم تنهایی از پس گذروندن روزا بربیام

از پشت سرشون صدای پریزاد رو شنیدن

_بچه ها دارم غذا سفارش میدم.کسی چیزی نمیخواد؟

محسن که حسابی خودشو راحت حس میکرد سریع جواب داد
_آره بگو واسه ی ماهم بیارن.چیزی نیاوردیم

_اوکی پس بکنش ۳تا

احمد رو به آرسام کرد
_تو چیزی نمیخوای؟

_نه من زیاد اهل ناهار نیستم.شامو ترجیح میدم

_ای بابا مگه میشه اینجوری ما ناهاربخوریم جلوی تو؟

_راحت باشین من تایم استراحت میرم جایی کاردارم

_باشه هرطور راحتی

پریزاد که مشخص بود به مکالمه ی پسرا گوش داده به احمد نگاه کرد و با اداهای صورتش به ارسام چپ چپ نگاه کرد که باعث شد محسن بزنه زیر خنده

آرسام سرشو بالا اورد و با نگاه پرسشگرش به احمد نگاه کرد

_به چی میخندین؟

پریزاد وسط حرفش پرید
_خب بچه ها من دیگه میرم کارارو به رادمنش بدم تا بررسی کنه
احمد کارتو رو فلش ریختی؟

_اره استاد بفرما اینم از پوستر من

ارسام باز با نگاه مضطربش به احمد نگاه کرد
_باید الان اماده باشه؟نمیتونم عصر تحویلش بدم؟

_آره بابا شل کن مدرسه نیست که

محسن از اتاق بیرون رفت تا تماسشو جواب بده
_سلام خوبی؟

_سلام محسن.بد موقع که زنگ نزدم؟

_نه آبجی جان.خیر باشه چیشده؟

سکوت نسرین پشت تلفن طولانی شد

_میخوای بگی چیشده؟

_گیسو نمیخواد باباشو ببینه

_امروز دوشنبست مگه؟

_آره باید امروز میرفت پیش مهران.ولی بهم نمیگه چیشده فقط میگه نمیرم

_فکر نکنم به آدم درستی زنگ زده باشی نسرین

_محسن بس نمیکنی؟

_میخوای اینو نادیده بگیری که گیسو تورو الگوی خودش قرار میده؟

_محسن فکرکردم میتونی کمک کنی اما اشتباه میکردم

محسن نفسشو با حرص بیرون داد
_بده گوشیو بهش ببینم

چند ثانیه بعد صدای گیسو تو گوشش پیچید
_سلام دایی

_سلام شکلات فندقی من.شنیدم دلت برام تنگ شده

_آره خیلی.دایی کی میای منو ببری شهربازی؟

_اووومممم.اخر هفته بیام خوبه؟

_چون خیلی دوستت دارم اشکال نداره

محسن لبخندی از سر رضایت زد

_عشق دایی؟

_جونم دایی

_چرا نمیری پیش بابات؟مگه قرار نذاشته بودیم دوشنبه ها و چهارشنبه ها پیشش باشی؟

_چرا قرار گذاشته بودیم

_خب پس چرا لجبازی میکنی؟

_چون به ساغر قول دادم برم پیشش عصری

_خب چرا با بابات نمیری؟ اینجوری هم به قولت عمل میکنی هم باباتو میبینی

_آخه ناراحت میشه کم پیشش باشم

_قربونت برم عشق دایی.که انقدر تو دلسوزی و مامانت خبر نداره

_حالا چیکارکنم دایی؟

_خب ببین چندتا کار باید بکنی
اول اینکه به مامانت گوش کنی دوم اینکه با بابات صحبت کنی راجب برنامت سوم اینکه هروقت دایی رو دیدی چندتا ماچ مشتی بهش بدی

صدای خنده ی گیسو بلند شد

_فقط با داییت بلدی حرف بزنی؟مامانت منما

صدای نسرین بود که از پشت تلفن به گوش محسن رسید

_خب اگه توام مثل دایی خوش اخلاق بودی باهام همه چی خوب میشه مامانی

نسرین خندید و تلفنو از گیسو گرفت
_محسن؟

_بله

_با مامان اینا صحبت کردی خوب پیش رفت؟

_نه

_تعریف کن

_بذار آخرهفته میام بهتون سر میزنم برات میگم

_باشه پس.احمدم باخودت بیار

_باشه ببینم چی میشه

_سلام برسون بهش.فعلا

_فعلا

__________________|________________

خب این روزا شدیدا درگیر امتحانم
فرداهم امتحان معماری معاصر دارم :(

کم کم تبدیل به تاریخ میشم خودم :/

اگه دیر آپ کردم ببخشید منو
میدونید که چقدر دوستون دارم

۱۷ دی
روز قبل امتحان😭
💙صبا💙

snowman for "narastoo" chapter 2Onde histórias criam vida. Descubra agora