no 30

66 9 3
                                    

یکماه گذشته بود و محسن درگیر کارای پاسپورت و رفتنش به ترکیه بود
آخرین باری که راحت خوابیده رو فراموش کرده بود
بزور سرکارش حاضر میشد و فقط جسمش اونجا حضور داشت

ساعت ۴بعدازظهر بود.وقتی به خونه رسید خودشو روی تخت رها کرد
چشماشو بست و سوزش شدیدی رو توی قلبش حس کرد
لباس احمد که اونجا جا مونده بود رو برداشت و برای بار هزارم بوییدش...

چشماش خیس شد و صدای فریادش رو درون لباس خفه کرد
میدونست حالش هرلحظه قراره بدتر بشه چون عادت کرده بود
گالری موبالش رو باز کرد و عکس های دونفریشون رو نگاه کرد
شاید قدر اون لحظاتو ندونسته بود و الان تنها عشق زندگیش رو از دست داده بود

چشم هاش پراز اشک شده بود که با صدای ایمیل گوشیش توجهش جلب شد
برای اینکه مطمئن بشه از چیزی که دیده بلند شد و توی جاش نشست

ایمیل رو باز کرد
از طرف احمد بود.متن ایمیل رو با قلب فشرده شده خوند:

"سلام محسن.نمیخوام حالتو بپرسم چون میدونم خوب نیست.اما‌لطفا خوب باش. اینطوری منم شاید بتونم خوشحال باشم"

محسن دستش رو روی چشم هاش گذاشت تا از ریختن قطرات اشکش جلوگیری کنه

"من بهت یک توضیح بدهکارم.اتفاق هایی که برای من افتاد تقصیر تو نبود اما رابطه ی ما هیچوقت جواب نمیده"

گوشی از دست محسن افتاد و اجازه داد قطرات داغی روی گونه هاش جریان پیدا کنه
این حرف ها از احمد بعید اومد اما محسن تهِ قلبش میدونست که حق با پسره
موبایل رو برداشت و مشغول خوندن بقیه ی پیام شد

"لطفا دنبالم نیا چون من از دستت فرار نکردم که بخوای منو پیدا کنی. باید قبول کنی که اینطوری برای جفتمون بهتره.اگه لحظه ای فکر کردی که توی ایران بتونیم باهم بمونیم بهتره بری و راجب فرقه های ضد انحراف توی ایران تحقیق کنی.من نمیخوام ذره ای بهت آسیب وارد بشه پس این تصمیم رو برای جفتمون گرفتم"

محسن نفس عمیقی کشید

"توبهترین اتفاق زندگیم بودی.ازالان به بعد بهترین خاطره ی زندگیم خواهی بود.لطفا خوشحال باش و زندگی خوبی رو شروع کن... طاقت ناراحت بودنتو ندارم.امیدوارم درک کنی.... احمد"

محسن تا صبح روز بعد بار ها اون پیام رو خوند و به قلب شکسته شدش اجازه داد عزاداری کنه...

______________________________________

*چندماه بعد*

_آرسام؟ میشه از داداشت بخوای یک شب کافشو بهم اجاره بده؟

_برای چی میخوای؟

پریزاد با برق توی چشم هاش به پسر نگاه کرد
_واسه ولنتاین

آرسام سریع قیافه ی بی تفاوتی به خودش گرفت و جواب داد:
_اوکی.بهش میگم

_ممنون.تو برنامه ای نداری؟

snowman for "narastoo" chapter 2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang