no 43

60 6 3
                                    

هومن تب شدیدی داشت. یکی از پرستار ها کنارش ایستاده بود و سِرم رو آماده میکرد

رضا که شدیدا نگران هومن شده بود؛ دستشو بین موهاش برد و نفسشو ازسر ناراحتی بیرون داد

محسن سر راه پریزاد و آرسام رو به هتلشون رسونده بود تا دور هومن رو خلوت نگه داره

احمد و سام هم روی صندلی نشسته بودن و به رضا دلداری میدادن

محسن پشت اتاق هومن ایستاد و با دیدن پرستاری که اونجا بود، پرسید
_چیشده خانم؟

زن جوان با آرامش جواب داد:
_چیزی نیست.بخاطر خستگیه.باید بیشتر استراحت کنه. بدنش ضعیفه

محسن سرشو تکون داد و کنار رضا نشست

_نگران نباشین.فقط بخاطر خستگیه.میتونی بری ببینیش

رضا که روحش به سمت هومن پرواز میکرد با عجله پیش مردش قدم برداشت

محسن کنار احمد نشست و پاشو روی پاش انداخت
اعصابش بخاطر هومن خورد بود و خودش رو مقصر میدونست

احمد به سام نگاه کرد و باملایمت گفت
_میشه برام یچیزی از بوفه بگیری؟

_باشه.حالت خوبه؟

_خوبم سام.فقط تشنمه

_باشه الان برمیگردم

احمد که بالاخره با محسن تنها شده بود ، با جدیت بهش نگاه کرد

_خودتو سرزنش نکن.تقصیر تونیست

محسن آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید
یک لحظه به کل فراموش کرد که بااحمد تو چه جایگاهی قرار داره

حس قدیمارو داشت وقتی باهم بودن و احمد همیشه ارومش میکرد

_چطور میتونم؟تقصیر من بود که انقدر بهش استرس دادم. بخاطر بازی احمقانم...

احمد دستشو روی دست محسن گذاشت و صحبتشو قطع کرد
_درست میشه

محسن جا خورد و به دست احمد روی دستش خیره شد
نتونست خودش رو کنترل کنه و انگشت هاشو بین انگشت های پسر قفل کرد

انگشت هاشون نوازش گونه توی دست هم درحال حرکت بودن و هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدن

برای هیچکدوم سوالی باقی نمونده بود. اون لحظه به احمد و محسن تعلق داشت

محسن با دست دیگرش شروع به نوازش مچ دست احمد شد
پسر یکهو خندش گرفت و سرش رو زیر انداخت

_به چی میخندی؟

احمد که گونه هاش سرخ شده بود ؛ فقط به رو به روش نگاه میکرد

_هیچی

محسن از شیطنت پسر لبخند زد
_به هیچی خندیدی؟

_به زندگی میخندم

snowman for "narastoo" chapter 2Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon