no 20

76 9 11
                                    

به لباسای مختلفی که پشت ویترین مغازه ها بود نگاه کرد
باوجود عینکی که زده بود چندنفر اونو شناختن و مجبور شد باهاشون عکس بگیره
به طرف بوتیک انتهای سالن رفت و داخل شد

_چقدر شلوغ شده پاساژ

هومن که مشغول نشون دادن چندتا لباس به مشتری هاش بود با خوشحالی به احمد خوش آمد گفت
_سلام خوش اومدی.بشین داداش الان برات چایی میارم

احمد با سر تایید کرد و روی صندلی راحتی کنار مغازه نشست و مشغول دیدن لباس ها شد
کمی بعد دستیار هومن واسش چایی آورد و احمد مشغول شد

_خب چخبرا؟خیلی وقت بود اینجا نیومده بودی

_سلامتی.چندروز پیش دیدمت که

_میدونم منظورم اینجاست.حالا چی میخوای؟

احمد سری تکون داد و با نااطمینانی جواب داد
_والا فردا تولد دعوتم.پیرهن اسپرت میخواستم حالا ترجیحا یکمم روشن

هومن همزمان که پیرهن های مختلف رو جلوی پسر باز میکرد با کنجکاوی ادامه داد
_تولد کی هست حالا؟

_پریسا

_خوش بگذره

_خواستی بیا.توی کافه میگیریم

_نه من و رضا میخوایم بریم موزه

_موزه؟نکنه جدیدا به قرارای عاشقانه موزه میگن؟

هومن اخمی کرد
_این روزا که توریست زیاده خیلی خوبه بری آثار باستانی ببینی.برای همه توضیح میدن

_هیچوقت درکتون نکردم

هومن که متوجه بی حوصلگی پسر شد،چشماشو ریز کرد
_محسن چطوره؟

_خوبه.پیش خونوادشه تازه برگشتن از سفر

_اها.پس همه چی ردیفه؟

_آره .بی حوصلگیم مال تولده.حوصله شلوغی ندارم

_دوباره شدی احمد سابق؟

احمد سرشو با تاسف تکون داد
_متاسفانه !

_خودت باید بخودت کمک کنی

_مثل روانشناسا حرف نزن هومن

_همینو بردار

احمد با سردرگمی نگاهش کرد

_منظورم پیرهنه!همین خوبه

______________________________________

ساعت ۴عصر بود.محسن نگاهی به خودش توی آینه انداخت
تیشرت زرشکی و پیرهن مشکی دکمه باز حسابی جذابش کرده بود
آستینای پیرهنش رو تا زد و ساعتش رو دور مچش بست

کمربند چرم رو دور شلوار کتون مشکیش بست و کمی عطر به زیر گردنش زد

چند روز بود که بخاطر وقت گذروندن با خونوادش احمد رو ندیده بود و حالا این اولین برخوردشون بود
محسن سعی میکرد کلافه بودنش رو پنهان کنه
باید دوروز دیگه به کرج برمیگشت و فکر این دوری از احمد باعث شده بود بیشتر ازش فاصله بگیره

snowman for "narastoo" chapter 2Where stories live. Discover now