no 23

60 12 28
                                    

محسن با عصبانیت به مرد جوان که مشغول کار با لپ تاپش بود نگاه کرد
_دارم باشما حرف میزنم

مرد که دستیار رئیس و مسئول رسیدگی به امور کارکنان بود سرشو بلند کرد
_گفتم که.متاسفم

_قرار این نبود آقای کریمی.چند هفته شده که نتونستم برم تهران.

مرد با ریشای بلند و عینک گرد از جاش بلند شد و سعی کرد محسن رو اروم کنه
دستشو روی شونش گذاشت و اروم گفت
_اینجوری زودتر تموم میشه و میتونی مجوز بگیری برای اجرای کارت

محسن که پریشون شده بود فقط اونجارو ترک کرد و کاپشنش رو برداشت

_کجا میری محسن؟

_باید هوا بخورم

پاشو از سالن تمرین بیرون گذاشت و بدون درنگ شماره ی هومنو گرفت

_سلام محسن.حالت چطوره

_سلام

صدای هومن توی تلفن پیچید
_من باید باتلفن صحبت کنم.شما اینارو به مشتری نشون بدید تا بیام

بعداز چند ثانیه پرسید
_رو به راهی؟

_چی بگم هومن...

_باز زنگ زدی از حال احمد مطمئن بشی؟

محسن نفس حبس شدشو بیرون داد و با دل پر شروع به خالی کردن خودش کرد
_خسته شدم.ازاین کار لعنتی خسته شدم.نکنه همین تصمیم اشتباه باعث بشه احمدو از دست بدم

_دیوانه شدی؟مگه چیشده؟

_این هفته هم نمیتونم مرخصی بگیرم.چی بهش بگم الان؟ باز بگم تحمل کن؟ چقدر آخه؟

هومن باصدای ملایم تری جوابشو داد
_آروم.اول باید نفس عمیق بکشی

محسن چند ثانیه ای سکوت کرد و همزمان سیگارشو روشن کرد

_اون صدای فندک نبود؟

_چرا بود

_احمد بفهمه جرت میده!!

محسن آهی کشید
_اون دیگه اهمیت نمیده به بودن یا نبودنم

_این حرفا بخاطر عصبانیتته!خودت میدونی اینجور نیست

_هومن برو پیشش ببین کمکی نیاز نداشته باشه. اون حتی اگه کاری داشته باشه نمیگه.خجالتیه

_باشه اصلا واسه اینکه خیالت راحت شه تواون هفته میرم یک شب پیشش میمونم

_پررو نشو دیگه

صدای خنده ی هومن یکم محسنو آروم تر کرده بود

_مرسی خیلی مردی
______________________________________

_زنگ بزنید آموبلانس

پریزاد با دستپاچگی تلفن دفتر رو برداشت

آرسام از جاش بلند شد و به سرعت از دفتر خارج شد
_چیشده؟

snowman for "narastoo" chapter 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora