no 28

69 12 10
                                    

۱۲روز بعد

_لطفا کمربند هاتون رو ببندید و دفترچه ی راهنمای سفر رو مطالعه کنید

پسر با ابروهای گره خورده و چشم های قرمز خوابالود به صحبت های پرسنل هواپیما گوش میداد

بعد از دقایقی هواپیما از‌روی زمین بلند شد و در فراز آسمان آبی رنگ پرواز کرد

چشم های پراز اشکش رو پاک ‌کرد و سعی کرد ‌کمی بخوابه
توی ذهنش جملات ناراحت کننده تداعی شد
یک هفته پیش رو به یاد آورد وقتی که با تماس یک شخص ناشناس مواجه شد و همه چی تغییر کرد

*****فلش بک*****
ده روز قبل

احمد وقتی به هزاران بهانه محسن رو قانع کرد که باید به تهران برگرده و دراولین فرصت سر قرارش حاضر شد

یک پارک خلوت که بجز چند تا باغبون کسی اونجا نبود
یک تیشرت مشکی تنش بود و برای اینکه شناخته نشه کلاه هم سرش گذاشته بود

ازدور ماشین شاسی بلندی رو دید که به سمتش میاد
چشماشو ریر کرد تا راننده رو ببینه اما موفق نشد
مردی از ماشین با کت و شلوار مشکی پیاده شد و به سمت احمد اومد

احمد با دقت نگاهش کرد تا بلکه اونو بشناسه اما مطمئن بود اولین باره این شخصو میبینه

_سلام.باید سوار ماشین بشید

_شما بامن پشت تلفن صحبت کردین؟

مرد عینک دودیش رو درآورد و سرش رو به تایید تکون داد

_لازمه باهاتون بیام؟

_بله.اینجا نمیتونیم صحبت کنیم.لطفا زودتر بلند بشید

وقتی احمد سوار ماشین شد دو مرد دیگه کنارش نشسته بودن و اون اصلا حس خوبی نداشت

بعد از حدود نیم ساعت به یک مسجد که یکم بیرون از شهر قرار داشت رسیدن
خیلی خلوت بود و هیچکس دیده نمیشد

احمد پیاده شد و به داخل هدایت شد
مرد قد بلند که بقیه رئیس صداش میکردن جلوتر رفت و احمد رو به داخل مسجد دعوت کرد

_چرا منو آوردید اینجا؟اصلا شما کی هستین؟

مرد ابروهاشو بالا داد و با آرامش جواب داد
_آروم باشید و فقط برید داخل.بنده هم میتونید فرشته ی نجاتتون درنظر بگیرید

_فرشته ی نجات آدمو تهدید نمیکنه!

مرد با یادآوری مکالمشون قیافه ی پشیمونی گرفت
_عذرخواهی میکنم که لحنم تهدید آمیز بوده.حالا بفرمائید داخل جناب مهرانفر

احمد کفش هاشو درآورد و وارد مسجد شد
هیچ شخصی اونجا دیده نمیشد
سرش رو به اطراف چرخوند ولی هیچکسی رو نمیدید

_چرا اینجا کسی نیست؟

_اینجا هیچوقت برای عبادت مردم نیست.برای نشون دادن راه درست به اونهاست

snowman for "narastoo" chapter 2حيث تعيش القصص. اكتشف الآن