پارت آخر فصل اول

328 68 76
                                    

آیرین نفس عمیقی کشیدو وارد اداره شد،تصمیمشو گرفته بود....سهون یا باید مال خودش میشد....یا برای هیشکی....مهم نبود آخرش چی میشه،چون همه چی براش تموم شده بود، از دست دادن کسی که چند سال
انتظار به دست آوردنشو داشت!
در اتاقو زد.

_بفرمایید

بعد شنیدن صدا درو باز کردو با لبخند وارد شد:

_سلام....سرهنگ جونگ....

جونگ نگاهی به سر تا پاش انداخت:

_سلام...بفرمایید

آیرین درو بستو با تردید روی مبل کنار میز جونگ نشست:

_من آیرین هستم... اومدم... او... اومدم اعتراف کنم..

جونگ عینکشو زد تا واضح تر صورت آیرین رو ببینه

_ادامه بده

_منو اوه سهون....نامزد هستیم...

ابروهای جونگ از تعجب بالا رفتن:

_چ...چی داری میگی..تو با اون عوضی....

_دیگه از کارای خلافو گند کاریاش خسته شدمو اومدم لوش بدم..

_ادامه بده

_قبل اینکه بگم کجاست... باید مطمعن شم ازم مراقبت میکنید...

جونگ منتظر ادامه حرفاش شد:

_اگ...اگه الان من همهچیو بهتون بگم اون...هر جا باشم پیدام میکنه و مردنم حتمیه...

_اگه بگی اون عوضی کدوم گوری قایم شده و پسرم کجاست،قول میدم ازت مراقبت کنم

_درحال حاظر زندان برای من امن ترین جاست،بعد اعترافاتم... اجازه بدین برم زندان....

_اول بگو پسرم کجاست...

☆●☆

بکهیون طبق خواسته لوهان پیشش رفته بود تا بهش کمک کنه،هر دوی اونا خوشحال بودن چون شب خوبی پیش روشون بودو لوهان دوباره میخواست با گریم کردن خودش احساسات پنهون سهونو بیدار کنه و اینکار جز خودش از عهده هیچکس بر نمیومد.
شبی که منتظرش بودو مطمعن بود که سهون قراره سوپرایزش کنه.... اون شب تولدش بود....اولین تولدش کنار سهون...

_یااا کونتو تکون بده دیگه... جر خوردم از بس به چانیول خواهش کردم یه بهونه ای برای مادرم جور کنه...

لوهان بلند شدو به سمت آشپزخونه رفت:

_هنوز کلی مونده تا شب بشه.... یعنی چی قراره برام بگیره؟؟

_نخیررر هوا تاریک شده...اح اح مثل اون دخترایی شدی که دم به دیقه دنبال دوسپسراشونی

_یااااا دختر خودتی بیشعور حداقل تاحالا سهون برام بستنی نخریده خودتو فراموش کردی؟

🔞گروگان Hostage🔞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora