Part : 13
موبایلو دوباره رو تخت انداختو چشماشو بست. مغزش اونقدر خسته بود که نای فکر کردن نداشت. دوباره موبایل به صدا در اومد.... اصلا حوصله اینو نداشت که جواب پیام کسی رو بده بنابرین ترجیح داد تو همون حالت بمونه و چشماشو باز نکنه!
یه چیزی توی قلبش سنگینی میکرد،آرومو قرار نداشتو صدای تپش غیر عادی قلبش باعث میشد چینی بین ابروهاش بیفته.
یه چیزی ته دلش داد میزد که موبایلشو چک کنه، بنظرش تفکراتش مزخرف شده بودن ولی بخاطر اینکه از تلقینای بی جاش خلاص شه با بی حوصلگی دستشو دراز کردو موبایلو برداشت،با همون اخم جذابش پیامو باز کرد:«من بکهیونم نمیتونم حرف بزنم،بیا به لوکیشنی که برات فرستادم،البته اگه هنوزم برات مهمم!»
چانیول برای بار دهم پیامو خوند،دوباره و دوباره...
این دیگه چه بازی کثیفی بود؟...دیگه نمیتونست این اتفاقا رو تحمل کنه حتی نمیدونست چی درسته چی غلط!«من بکهیونم...»
به موهاش چنگ انداختو چشماشو بست، این میتونست یه شوخی مسخره باشه ولی به هیچ عنوان نمیتونست از کنارش به راحتی رد بشه.
سریع پالتوشو برداشتو از خونه بیرون زد. نمیدونست چطوری سوار موتور شدو نیفتاد!
توی خیابون گاز میدادو موتور با سرعت فوق العاده خطرناک پرواز میکرد.« من بکهیونم... »
این بخش از پیام تو ذهنش تکرار میشدو یه سر درد خفیف تو سرش ایجاد میکرد. فقط میدونست که میخواد زود به لوکیشنی که فرستاده برسه و از خیال واهی تو ذهنش مطمعن بشه. نفس کشیدن یادش رفته بود،انگار که شرایط خیلی سختی رو داره پشت سر میزاره.
ترمز کردو موتور گوشه خیابون افتاد، چشماش دنبال پسر ریزه ای با موهای طلایی میگشت.... ینی هنوزم مثل قبل بود؟ تغییر کرده بود؟ با دیدن آدمایی که انگار دور کسی جمع شده بودن سریع به سمتشون دویدو کنارشون زد.... پسر موطلایی که به دیوار تکیه کرده و سرش پایین بود...
جرأت اینو نداشت که جلو بره و سرشو بالا بیاره! یکی از افرادی که دور بکهیون جمع شده بودن خم شدو سرشو بالا آورد و سیلی آرومی بهش زد تا شاید به هوش بیاد_ب...بهش...د....دست نزن...
چانیول سرجاش خشکش زده بود،این همون پسری بود که بخاطرش یه شب راحت، یه خواب راحت نداشته....
نفسش از دهنش خارج شدو بخاری تو هوای سرد ایجاد کرد، دیدن بکهیون با اون لباس نازک تو این هوای سرد،سردردشو بیشتر میکرد، پالتوشو از تنش درآوردو رو شونه های بکهیون انداخت، باورش نمیشد اشکاش صورتشو خیس کردن؟! یه زمانی اگه میگفتن قراره بخاطر بکهیون اشک بریزه از خنده زمینو گاز میگرفت:_ب..بکهیون...
نکنه بازم مثل همیشه داشت خواب میدید؟ یا شاید بازم توهم زده بود....ولی امکان نداشت... یه توهم چطور میتونست انقدر واقعی باشه؟
الان وقتی برای فکر کردن یا رفع دلتنگی نبود،یکی از دستاشو پشت و دست دیگشو زیر زانوهای بکهیون بردو مثل پر کاه از رو زمین بلندش کرد،این سبکی بیش از حدش قلبشو به درد میاورد،حتی وزن این موجود دوست داشتنی هم یادش نرفته بودو میتونست کامل کاهش وزنشو احساس کنه!
بیخیال موتورش کنار خیابون شدو خودشو جلوی یه تاکسی انداخت، راننده تاکسی به زور ماشینو کنترل کرد که با چانیول برخورد نکنه. سریع در ماشینو باز کردو رو صندلی عقب نشست و بکهیونو رو پاهاش نشوندو درو بست:
YOU ARE READING
🔞گروگان Hostage🔞
Fanfictionسهون یکی از خطرناکترین رئیس باند مواد مخدر و چانیول همکارو مثل برادرش! اونا تو مسیری قدم برداشتن که دیگه راهی برای برگشت ندارن.... °°°°°°° _من یه پسر ۱۸ ساله تنها بودم... هیشکیو نداشتم،تنها کسایی که داشتم دردا و کینه هایی بود که بزرگ شدنو بزرگ شدن...