ظهر شده بود و سهون همچنان در تلاش برای پیدا کردن لوهان!این اتفاق غیره منتظره خیلیا رو در گیر خودش کرده بود.بکهیون نگران بهترین دوستش،چانیول نگران گریه های دوسپسرش افراد سهون از ترس کشته شدنشون توسط سهون....و سهون.....متوجه شده بود که چه اشتباه بزرگی در مورد لوهان کرده و اونو وارد زندگی کثیفش کرده
بکهیون تو اتاق کار سهون قدم رو میرفت و چانیول بهش خیره شده بود.
سهون شماره کای رو گرفت بعد چندتا بوق:
•لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید•_فاعککک الان که بهت نیاز دارم نیستی ، بعد اینکه این کوفتیو شنیدی بیا اینجا به کمکت نیاز دارم خواهش میکنم زودتر خودتو برسون لعنتی
_آروم باش سهون ما یبار تونستیم بدزدیمش پس دوباره هم میتونیم
بکهیون نگاهی به چانیول کرد:
_آره ولی اونموقع پدرش نمیدونست قراره پسرش دزدیده شه ولی الان مطمعنه شما بازم اقدام میکنین،بنابراین براش بادیگارد میزاره
سهون سرشو بین دستاش گرفت نمیدونست باید چیکار کنه کجا دنبال بیبیش بگرده این چندمین بار بود که مغزش به خاطر لوهان قفل میکرد.
_من لوهانو پیدا میکنم و فقط کافیه بدونم کار کی بوده......میدونم باهاش چکار کنم
*☆*☆*
دستای لوهانو بالای سرش بردنو به میله بستن، نمیتونست انکار کنه که نترسیده،چشماش ترسو داد میزدن و این فقط نیشخند رو لبای آدمای اونجا رو پررنگتر میکرد،فکر اینکه سهون دنبالش میگرده یا نه بدتر از حالش بود.
_شلاقو بده من
لوهان با شنیدن صدای یکیشون سرشو بلند کرد،مطمعن بود بدن ضعیفش نمیتونه تحمل کنه و با ضربه اول میمیره،ولی کاش برای آخرین بار سهونو میدید کاش تو اون صبح لعنتی بیشتر بغلش میموند اگه از اتاق بیرون نمیرفت همچین اتفاقی....با ضربه ای که از پشت بهش خورد از فکر بیرون اومدو چشماشو بست،ضربه های شلاق پشت سر هم و بیرحمانه با بدنش اصابت میکرد،کم کم احساس میکرد شونه ها و کمرش میسوزن دردش براش غیرقابل تحمل بود و صدای ناله هاشو بلند تر میکرد،تو اون شرایط به این فکر میکرد که حتی سهون هم همچین کاری باهاش نکرده بود فقط هر از گاهی از آدماش کتک میخورد،دیگه دردی حس نمیکرد فقط میتونست قطره های خونی که از زخماش سرازیر میشنو حس کنه با یه ضربه دیگه چشماش بسته شدن.
هووانگ با ترس جلو اومد:
YOU ARE READING
🔞گروگان Hostage🔞
Fanfictionسهون یکی از خطرناکترین رئیس باند مواد مخدر و چانیول همکارو مثل برادرش! اونا تو مسیری قدم برداشتن که دیگه راهی برای برگشت ندارن.... °°°°°°° _من یه پسر ۱۸ ساله تنها بودم... هیشکیو نداشتم،تنها کسایی که داشتم دردا و کینه هایی بود که بزرگ شدنو بزرگ شدن...