فصل دوم: part : 2

259 54 64
                                    

«فلش بک»

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

«فلش بک»

جونگ با کلافگی در اتاقو زد ولی طبق معمول هیچ صدایی از لوهان نشنید،نمیدونست کجای کارو اشتباه رفته که لوهان حتی نمیخواد نگاهش کنه،آروم درو باز کردو وارد اتاقش شد، لوهان مثل همیشه یه گوشه کز کرده و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.

_پسرم

هیچ صدایی نشنید....رفتو جلوش رو دو پا نشست:

_خوبی؟

لوهان بهش نگاه نمیکرد

_امروز باید بری پیش دکتر...

_فک میکنی من دیوونم؟

_نه نه...اینطور نیست

_پس برای چی منو میفرستین پیش روانپزشک

_فقط میخوایم به حالت عادی برگردی

_من اوکیم....اگه میخوای کمکم کنی بزار برم...

جونگ با عصبانیت بلند شد:

_کدوم گوری میخوای بری

_من اونو میخوام....میخوام پیش اون زندگی کنم....

_دهنتو ببند....قسم میخورم که اگه اون عوضی رو پیدا کنم....جلوی چشمات تیکه تیکش میکنم

لوهان هم متقابلا بلند شدو رو به روی پدرش ایستاد:

_اون کیو گروگان گرفته بود؟

_توی لعنتی رو

_پس الان منِ لعنتی میخوام که دست از سرش برداری.... اون گروگانگیر من بودهههه چرا نمیفهمییی...

جونگ نمیتونست بزنتش.... چون هربار که بهش سیلی زده بود،حالتای غیر عادی ازش دیده بود! از رفتارای ناهنجار لوهان میترسید....وقتی دستاشو رو گوشاش میزاشتو داد میزد...وقتی سرشو به دیوار میکوبید....میترسید که تنها پسرش بلایی سر خودش بیاره.

لوهان ژاکتشو برداشتو از خونه بیرون زد...دیگه نمیتونست فضای خونه رو تحمل کنه...
توی راه اشک میریختو به خاطراتش با سهون فکر میکرد،هر روز و هر روز بهش فکر میکرد.... خاطرات اون لعنتی به جای کهنه شدن،تو ذهنش پررنگتر میشدن...حقیقت این بود که میترسید....میترسید که کوچکترین خاطره از اون یادش بره...میخواست تک تک جزئیاتشو به خاطر بسپاره...اصلا با فکر به اون و امید به برگشتش بود که دووم آورده بود... اون از خودکشی کردن بدش میومد...چون نمیخواست با رفتنش سهون با یه نفر دیگه وارد رابطه بشه....لعنتی....اون توی این مدت به خودشم فکر کرده بود؟ اصلا خودش مهم بود؟؟
همه چی افتضاح تر از اونی بود که فکرشو میکرد، خبر مرگ بکهیون از طرف دیگه روانی ترش میکرد... درحال حاظر اون دو تا از بهترین افراد زندگیشو از دست داده بود... این شکست داشت از پا درش میاورد،یه زمانی تو یه نقطه از زمان عاشق یه مرد شده بود... فقط آرزو میکرد که اون زنده باشه...مطمعن بود که اون مرد زندس و یه روزی برمیگرده،میخواست تا اون لحظه از برگشتش خاطراتشو حفظ کنه باهاشون زندگی کنه تصورشون کنه!!

🔞گروگان Hostage🔞Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt