سرمای هوا رو متوجه نمیشد وقتی قلب خودش یخ زده بود،خالی بود.....خالی از همه چی...چه رویاهایی که با اون پسر تو سرش نداشت،کی فکرشو میکرد آخرش بازنده بازی خودش باشه...همه پیش هم بودنو همدیگرو داشتن ولی اون....همه چیزشو از دست داده بود،عشقو علاقش به بکهیون و نیازشو میتونست تحمل کنه ولی این عذاب وجدان بود که مثل خوره افتاده بود به جونش،عذاب وجدانی که ناشی از چند ماه زندگی با بکهیون بود....فقط خودشو مقصر میدونست نباید هیچوقت حرف بکهیونو قبول و باهاش رابطه ایجاد میکرد،اگه یه زمانی تو گذشته لعنتیش با خودخواهیو فقط بخاطر علاقه افراطیش بکهیونو کنار خودش نگه نمیداشت الان بکهیون کنار خانوادش خوشبخت زندگیشو میکرد و شیطنتاش هنوزم ادامه داشت. آره این یه علاقه افراطی نسبت به بکهیون بود که هنوزم ذره ای تغییر نکرده بود.
موتورشو کنار در بار پارک کردو پیاده شد. نفسشو بیرون فوت کردو به بخار به وجود اومده تو هوا خیره شد،هوا خیلی سرد بود ولی چرا هیچی احساس نمیکرد؟؟
درو باز کردو وارد فضای تیره و حال بهم زنی شد که همه جا فقط با رقص نورای مختلف روشن شده بود.یادش میومد همیشه مثل سهون از جاهای شلوغ فراری بود ولی الان با پای خودش به بار اومده بود.
بوی عرقو الکل از هر طرف به مشامش میخوردو حالشو بهم میزد این یه نوع خودآزاری بود؟؟ رو صندلی تک نفره نشست تا کسی مزاحمش نشه و با اشاره دستش از بارمن خواست که براش الکل بیاره.
شاتشو پر کردو بالا داد میخواست تا خرخره مست بشه البته که این جزئی از کارای روزانش بود تا مشکلاتشو رها کنه و خوش بگذرونه.....تا موقعی که دو بطری الکل تموم کنه شاتشو پر کردو وقتی که کنترل همه چی از دستش خارج شد تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه. نگاهی به دخترای برهنه که خودشونو به پسرای پولدار با لباسای مارک دار میمالوندن انداختو بعد یه پوزخند از بار خارج شد.پاهاش تعادل نداشتنو وزن چانیولو به هم پاس میدادن و چانیول به زور خودشو رو موتور انداخت،داغ بودن بدنش با سوزو سرمای هوا تناقض عجیبی داشت.با باز شدن در بار به پشت برگشتو با دختری رو به رو شد که به سمتش میومد.دختر موتورو دور زدو جلوی چانیول ایستاد:_تو این سرما کجا داری میری
چانیول نچی کردو سرشو به طرف دیگه ای چرخوند:
BẠN ĐANG ĐỌC
🔞گروگان Hostage🔞
Fanfictionسهون یکی از خطرناکترین رئیس باند مواد مخدر و چانیول همکارو مثل برادرش! اونا تو مسیری قدم برداشتن که دیگه راهی برای برگشت ندارن.... °°°°°°° _من یه پسر ۱۸ ساله تنها بودم... هیشکیو نداشتم،تنها کسایی که داشتم دردا و کینه هایی بود که بزرگ شدنو بزرگ شدن...