part : 26

302 58 37
                                    

_گفتم برید بیروووون

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


_گفتم برید بیروووون

چانیول نگران بود!چرا بیماریش پاک  از یادش رفته بود؟!
یورا و چان از اتاق بیرون رفتن:

_چانیول

_بعله

_بکهیون چش بود؟...تو اونجا بودی.....

_عااا...خب...فک کنم تنگی نفس گرفته بود.... منم با صدای شما...متوجهش شدم

یورا سرشو تکون دادو از کنار چانیول رد شد.

همچنان به در خیره شده بود،نمیتونست تو این شرایط تنهاش بزاره،دوباره درو باز کردو وارد اتاق شد ‌و بکهیونو دید که پاهاشو توخودش جمع کرده و سرشو روشون گذاشته،صدای گریش عذاب وجدانشو بیشتر میکرد.نچی کردو به سمتش رفت و کنارش نشستو به دیوار تکیه داد:

_مگه نگفتم برو بیرون

چانیول دست بکهیونو گرفتو رو پاهاش نشوندش:

_نکن

مجبورش کرد سرشو به سینش بچسپونه:

_شوووش...آرومتر...

بکهیون لباس چانیولو محکم تو دستش گرفتو فشار داد:

_چرا همچین کردی؟...اگ...اگه مامانم میدید باید چیکار میکردم؟

_خب این مشکل خودته که بهم اعتماد نداری... اگه میدید اونموقع یه فکری به حالش میکردیم...فعلا که ندیده!

_یااا اگه یبار دیگه همچین غلطی بکنی میکشمت

چانیول نیشخندی زدو موهای بکهیونو به هم ریخت:

_اونو دیگه تو نمیتونی تعیین کنی

☆●☆

لوهان برای بار هزارم از شب تا الان که صبح شده بود سرجاش غلط زدو پاشو رو شکم سهون انداخت و محکم بهش چسپید.سهون با اخم چشماشو بست.لعنتی بهش یک لحظه هم اجازه خواب نداده بود،تا میخواست چشم رو هم بزاره یا لگد خورده و یا لوهان مثل کووالا بهش چسپیده بود.برگشتو با چشمای خسته بهش نگاه کرد، چقدر آروم خوابیده بود! گریمش رو صورتش پخش و رنگ پوستشو تیره کرده بود،خم شدو گونه سیاهشو بوسید،عرقای دیشبش باعث شده بود آرایش صورتش کل ابه هم بریزه.لوهان یه چشمشو باز کردو با دیدن صورت سهون رو به روی صورتش بیشتر بهش چسپید:

🔞گروگان Hostage🔞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora