+اخماتو باز کن.به زور نیاواردمت!
به مینهو بی اعتنایی کرد و چنگالو به تیکه کوچیکی از مرغ سرخ شده زد و اونو تو دهنش گذاشت.مینهو اخمی کرد و گفت:تو واقعا رو مخی
-کسی مجبورت نکرده تحملم کنی
+خب من دوستت دارم
پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی برای اروم کردن اعصابش کشید
-ولی من ندارم
مینهو ، تک خنده ای زد و دست به سینه به صندلی تکیه داد
+اون دیگه مهم نیست
-اره مهم نیست.بالاخره شما یه راهی برای مجبور کردن من پیدا میکنید
+هیچوقت نفهمیدم چرا انقدر لجبازی!تو میتونی بهترین اینده رو با من داشته باشی
-خب مشکل همینه!من نمیخوام هیچ اثری از تو، تو ایندم باشه!همین الانم به زور تحملت میکنم
+سولار عزیزم..هنوزم نفهمیدی خواست تو اصلا مهم نیست؟
-میدونم.بهتره توهم بدونی که همیشه اینجوری نمیمونه
نگاهشو از اون نیشخند اعصاب خوردکن مینهو گرفت و به غذای تقریبا تموم شدش داد.این مشکل اصلی بود...سولار هر وقت عصبی میشد بیش از اندازه گشنه میشد و دوست داشت هر چیزی که اطرافش هست و یجا بخوره!
با شنیدن همهمه کوچیکی سر بلند کرد و به دختر پسری نگاه کرد که تازه وارد رستوران شده بودن.وقتی اون دخترو شناخت چشم هاش از تعجب گشاد شد
اون دختر ماری بود! ماری به همراه پسره غریبی وارد رستوران شدن.سرشو پایین انداخت و موهاشو روی صورتش ریخت.اگه ماری و مونبیول باهمن..پس ماری اینجا چیکار میکنه؟!
"به من چه اخه!" با خودش غرید.حتما یه سوتفاهمی براش پیش اومده وگرنه اون دختره عاشقی که همیشه دنبال مونبیول راه میوفتاد همچین کاری نمیکنه!
هوفی کشید و نگاهشو به زور از ماری کند
-بسته دیگه بلند شو بریم
مینهو لبخندی زد و به ارومی بلند شد ، کتشو صاف کرد و گفت:بریم!
چشم هاشو تو کاسه چرخوند و بلند شد.دستشو روی صورتش گزاشت تا ماری اونو نشناسه و بعد پشت سره مینهو از رستوران بیرون رفت.
از رستوران بیرون اومدن،به طرف ماشین مینهو راه افتاد و منتظر شد تا درو باز کنه.مینهو به طرفش اومد و بهش نزدیک شد
+داستان کالکشنت چیه؟
-دلیلی نداره بهت جواب بدم
دست هاشو دو طرف سولار به ماشین زد و گفت:توضیح بده!!
-نمیدم!به تو ربطی نداره!
اخمی کرد و قدمی به عقب برداشت،ساعت بزرگ و نقره ای رنگشو دور مچش تنظیم کرد و نگاهی به سولار انداخت.دست بلند کرد و مشت محکمی تو صورتش کوبید.
ناله کرد و از درد زیادی که داشت خم شد.پشت دستشو به لبش کشید و نگاه غضب ناکی به رد خون ، روی دستش انداخت.
+دیگه با من اینجوری حرف نزن!!
-مگه تو کی هستی اخه؟نهایتش میخوای اینکارو بکنی دیگه
خشک گفت و صاف وایساد.گوشه لبش میسوخت،زبونشو گوشه لبش کشید تا طعم خون و حس کنه و باره دیگه به خودش تکرار کنه چقدر از مینهو متنفره
-حواست هست که وقتی تو صورت میزنی باید جواب پس بدی؟این معلوم میشه
پوزخند زد:مامانت میگه ادمت کنم چه جوابی باید پس بدم؟
تلخندی زد:اره..راست میگی
از همشون...از همه چی متنفر بود.برگشت و درو باز کرد ، کیف و ساکشو برداشت و گفت:من میرم
+برو
-خوشحالم که نیاز نیست بیشتر از این تحملت کنم
مینهو خندید:برو،منم با مامانت قرار دارم.میخواد باهام حرف بزنه
غرغر کرد:اره.حتما میخواد بگه سولارو بیشتر کتک بزن تا ادم بشه.همیشه همین بوده..دیگه بهش عادت کردم
به مینهو پشت کرد و به طرف خیابون راه افتاد تا تاکسی بگیره.چرخیدن با این لباس اونم این ساعت از شب مزخرف ترین کاری بود که میتونست انجام بده اما چاره ای نداشت.هر کاری میکرد تا با مینهو به اون خونه نفرین شده برنگرده،تا مجبور نشه وقتی برادرش میپرسه "صورتت چی شده؟" یه لبخند مصنوعی بزنه و بگه مهم نیست!
یا دوباره با مادرش درباره مینهو و اون کنفرانس های مسخره یا مالیات هایی که بانک ازشون گرفته حرف نزنه!
گوشه خیابون وایساد و منتظر شد تا تاکسی پیدا کنه.کیفشو از شونش جلو اوارد و برگه دستمالی ازش پیدا کرد تا بتونه خونی که روی زخم گوشه لبش جمع شده بود رو پاک کنه.
-اگه تو بودی..کسی اذیتم نمیکرد
غر زد و سرشو پایین انداخت.نگاهی به ساعتش انداخت،هیچ تاکسی این ساعت از شب..اونم از این خیابون رد نمیشد!به ارومی کناره خیابون قدم برداشت
-اگه بابام بود...مینهو اذیتم نمیکرد..مامان مجبورم نمیکرد...فقط اگه اون بود
چشم هاش پر از اشک شد،لب هاش رو به پایین اویزون شد و لحظه بعد..سولار به ارومی اشک میریخت.اون فقط خسته بود
با صدای زنگ موبایلش دست از اشک ریختن کشید و موبایلو از کیفش بیرون اوارد.با دیدن اسمی که روی صفحه افتاده بود لبخند محوی زد و به تماس جواب داد
-بله؟؟
+مامان خورشیدیییی
خندید:جانم عزیزم؟؟
+دلم برات تنگ شدهههه چرا نمیاییی؟؟
بینیشو بالا کشید و اشک هاشو پاک کرد.گفت:میام عزیزم.الان میام پیشت باشه؟
+اخ جوووون!!!
خندید و وایساد تا یه تاکسی پیدا کنه.
+هی سولار،ببخشید نمیخواستم این وقت شب مزاحمت بشم ولی رونا خیلی بهونه تورو میگیره
-نه..اشکال نداره،من دارم میام اونجا
+باشه
-گوشیو میدی به رونا؟؟
+اره الان
+مامان خورشیدی!!من منتظرتممم
-میام عزیزم،ببینم..پیتزا دوست داری برات بگیرم؟
+اره اره!!
-باشه.تو راهم عزیزم
تماسو قطع کرد،با دیدن تاکسی که به طرفش میومد لبخندی زد و دست تکون داد
YOU ARE READING
𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾
Romance"میدونستم زندگیشو به جهنم میکشم.. اما تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم...چون عاشقشم!!" -اسمات ، سد ، رومنس -کامل شده