"Part eighteen"

31 1 0
                                    

-این یکی پارت هم اسمات داره...-

+سولار؟!
مونبیول،وقتی درو باز کرد و سولارو دید پرسید.سولار لبخند شرمنده ای زد
-میدونم چند ساعت پیش خیلی خوب بودم ولی الان منو از خونم بیرون کردن..اولش خواستم برم هتل ولی یادم افتاد کارتم دست سوهوعه و سوهو هم جواب تلفنمو نمیده..میشه تا وقتی سوهو جوابمو بده منو تحمل کنی؟
و در حالی که تلاش میکرد بغضشو قورت بده چمدون کوچیکشو تو دستش جا به جا کرد.مونبیول لحظه ای با چشم های گشاد شده سر تا پای سولارو برانداز کرد و بعد از جلوی در کنار رفت.
+چرا نمیشه!!میتونی پیشم بمونی
لبخندی زد:ممنون
به ارومی قدم برداشت و وارد خونه شد.سوکجین توی اشپزخونه ایستاده بود و غرغر کنان چیزی بهم میزد.نفس عمیقی کشید و گفت:سلام
سوکجین برگشت و با تعجب نگاهش کرد.خندید و گفت:سلام سولار!
+سلاااام!!!
برگشت و به نامجون نگاه کرد که خودشو روی کاناپه پهن کرده بود.لبخندی زد و سری به نشونه سلام تکون داد.
مونبیول دستشو پشت کمر سولار گذاشت و در حالی که اونو به طرف راهروی اتاق ها هول میداد گفت:بیا،لباس هاتو عوض کن
بدون حرف سرشو پایین انداخت و وارد اتاق شد.بیول درو پشت سرش بست و نگران به صورت غمگین سولار نگاه کرد.
+تو حالت خوبه؟
چمدون و زمین گذاشت و بی معطلی به طرف مونبیول دویید.خودشو تو بقل اون تقریبا پرت کرد و هق زد:نه!!
بیول سولارو تو بقلش فشرد و روی موهاشو نوازش کرد.
+نگران نباش عزیزم..تو از پسش بر میای
-اون عوضی صاحب همه چیزایی شده که مال منه!!اون- اون خونه مال منه اما الان عملا منو ازش بیرون کرد.
+هیشش
زمزمه کرد و سولارو به طرف تخت کشید.سولار در حالی که به ارومی گریه میکرد روی تخت نشست و بیول جلوش زانو زد.صورت خیس سولارو با دست هاش قاب گرفت و لبخندی بهش زد
+همه چیز درست میشه!تو از پسش بر میای خب؟من پیشتم
در حالی که گریه میکرد سر تکون داد،بیول خودشو جلو کشید و سولارو محکم تو بقلش گرفت.سولار ، دست هاشو دور گردن مونبیول انداخت و سرشو تو گردن اون فرو کرد.
در حالی که به ارومی اشک میریخت زمزمه کرد:من..من خیلی بدبختم
+هیشش اینو نگو!!
-از خودم..متنفرم
سولارو از خودش فاصله داد و صورتشو با دست هاش قاب گرفت.به چشم های قرمز و خیس سولار نگاه کرد و بهش لبخند زد
+تو فوق العاده ای خب؟به خودت نگاه کن..تو میتونی!تو درستش میکنی من مطمئنم!همه اتفاق های بد میگذره..تو بهترینی عزیزم
تمام مدتی که مونبیول حرف میزد،سولار خیره به لب هاش نگاه میکرد و با خودش میگفت شاید اینجوری بتونه حال اشفته ـشو خوب کنه.بیول بعد از کمی مکث رد نگاه سولارو گرفت.
صورت سولارو نزدیک خودش کشید و لب هاشو به ارومی رو لب های سولار گذاشت.سولار نفسشو حبس کرد.. بیول بدون حرکت لب هاشو روی لب های سولار نگه داشت و همزمان به ارومی موهاشو نوازش کرد تا شاید بتونه خوبش بکنه
هق زدن های سولار اروم گرفت و حالا به ارومی نفس میکشید.مونبیول سرشو عقب اوارد و اشک های سولارو پاک کرد.
+میرم برات اب بیارم.تو بخواب
بدون حرف دراز کشید و صورتشو تو بالشت فرو برد.صدای قدم اومد و بعد بیول از اتاق بیرون رفت.
سولار هیچ چیز بجز ناراحتی احساس نمیکرد،حتی فکر هم نمیکرد.بر عکس همیشه... احساس میکرد هیچ چیزی نداره و تو جایگاه اشتباهی ایستاده.
قطره اشک دیگه ای روی گونش سر خورد و بالشت و خیس کرد..نفس خسته ای کشید و چشم هاشو بست.منتظر زنگ موبایلش بود تا با سوهو حرف بزنه
ولی سوهو معلوم نبود کدوم گوریه که نه مسیج های سولارو جواب میده نه تماس هاشو!
+سولار
با شنیدن صدای بیول سر بلند کرد و نگاهش کرد.مونبیول لیوان ابی که دستش داشت و روی میز گزاشت و ادامه داد:بخور
تو جاش نیم خیز شد و لیوان ابو برداشت.شاید با خوردن اون اب میتونست بغض جدیدشو از بین ببره و دیگه گریه نکنه..
لیوانو سره جاش گزاشت و دراز کشید.بیول پتوی تخت و کنار زد و خودش هم کناره سولار دراز کشید.پتو روی هر دوشون زد و سولارو تو بقلش گرفت.
سولار با تعجب نگاهش کرد.
+من پیشتم
-نمیخواد...باید بری سراغ کارات سوک-
انگشتشو روی لب های سولار گذاشت و حرفشو قطع کرد:فردا انجام میدم.سوکجین و نامجون میخوان فوتبال ببینن..فکر نکنم وجود من مهم باشه
-اما بیول-
+میخوام کناره دوست دخترم بخوابم.مگه چیه؟
حاله نازکی از اشک چشم های سولارو تار کرد.دست هاشو دور کمر بیول انداخت و سرشو رو سینش جا به جا کرد.چقدر خوب بود که تو این شرایط فاکی حداقل مونبیولو داشت که اینجوری مراقبش باشه
حتی تصورش هم برای سولار بود که اگه مونبیولی وجود نداشت..سولار بعد از رسما بیرون پرت شدن از خونش باید چیکار میکرد!
بینیشو بالا کشید و لب زد:بیول...میشه یه چیزی بپرسم؟
+بپرس
-تو...اون مردو چجوری میشناسی؟
بیول عصبی پلک هاشو روی فشرد،کمی جا به جا شد و شروع به نوازش موهای سولار کرد که بخاطر اشک هاش نم دار شده بود.
+اگه جواب بدم حالتو خوب میکنه؟
-بیول میخوام درستش کنم...فقط نمیدونم چجوری..یعنی حق ندارم اینو بفهمم؟
+خیلی خب.گفتم که!من اونجا کار میکردم وقتی حدودا هفده سالم بود،بهت که گفتم..من مجبور بودم کار کنم و اونجا تنها جایی بود که به یه بچه ای مثل من کار میدادن
-توی کلاب؟چه کاری اخه...اونم با این سن
+اونجا تنها جایی بود که میتونستم بدون اجازه والدین کار کنم
خنده ای کرد و ادامه داد:ولی اونجا تونستم درست کردن کلی نوشیدنی باحالو یاد بگیرم..این یه نکته مثبته!
-اون...مرد چی؟
+صاحب کلاب بود.هیچوقت یادم نمیره...انقدر احمق بودم که فکر میکردم اگه با بقیه موافقت کنم ادم خوبیم!
با صدای ارومی پرسید:اون اذیتت کرد؟
متعجب به سولار نگاه کرد.تک خنده ای زد و جواب داد:فکر کردی میزارم؟؟یجورایی اره..ظاهرا اون برای همینکار دخترای کم سن رو استخدام میکرد.از جایی که من یخورده فرق داشتم- وقتی نزدیکم شد با چاقویی که باهاش لیمو خورد میکردم زدم تو صورتش-
صورتشو به یاد اون اتفاق جمع کرد و به ارومی خندید.سولار به چهره اون مرد فکر کرد،اره.. اون یه زخم روی گونش داشت
-خب؟
تلاش کرد بیولو به حرف زدن تشویق بکنه.مونبیول نگاهشو به سولار داد و نوازش موهاشو دوباره شروع کرد.
+بقیش معلوم نیست؟من از اونجا فرار کردم..خب نمیتونستم اونجا بمونم.وقتی از اون کلاب بیرون اومدم سوکجینو دیدم،اون یکی از پسرای دبیرستانم بود و کمکم کرد
-پس اینجوری با سوکجین اشنا شدی؟
+اره..باهم به یه دبیرستان میرفتیم.ولی اونموقع..سوکجین خیلی خوشگل بود و تو دبیرستان معروف بود.من بیشتر روزمو سرکار بودم و نمیتونستم تو درسا خودمو بالا بکشم..خب..میدونی که باید حتما محبوب باشی تا بتونی یه دوست خوب پیدا کنی!ولی بعدش با سوکجین صمیمی شدم
سولار به ارومی خندید و گفت:خوشگل بود؟الانم هست
+دیگه پیر شده
دوباره خندید.بیول قبل از خوابیدنش چراغی روشن نکرده بود و اتاق تاریک بود.سولار تو اون تاریکی تنها چیزی که میدید ، بیولِ شبح وار بود.همینطور برق چشم هاش..
دستشو بالا اوارد و به ارومی گونه مونبیولو نوازش کرد.
-چرا..انقدر اتفاق های بد برات افتاده؟
تلخندی زد:وقتی کسیو نداشته باشی که مراقبت باشه..و بهت فرق بین خوب و بدو یاد بده..اینجوری میشه.ولی باید مثبت نگر باشم.میتونست بدتر هم باشه!
سرشو جلو برد و بوسه کوتاهی روی لب های بیول نشوند.بغضشو قورت داد و گفت:من دیگه کنارتم و نمیزارم دوباره اذیت بشی بیول..
لبخندی زد:مطمئنی؟فعلا به نظر میاد تو بیشتر به کمک من نیاز داری
سولارو تو بقلش فشرد و ادامه داد:مهم نیست چرا راجب اون مرد کنجکاوی..ولی سولار هیچوقت نزدیکش نشو!اون خیلی خطرناکه،نمیخوام اتفاقی برات بیوفته!

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now