"Part twenty six"

34 4 0
                                    

-این پارت اسمات داره-

واقعا حق انتخابی هم داشت؟؟ و اونجا سولار مردد شد،شایدم حق با بیول بود.شاید میتونست همراهش بره و تمام اتفاق هایی که افتاده بود و فراموش بکنه.
اما مشکل چیزه دیگه ای بود،اگه مینهو-
+سولار بهم نگاه کن!
صدای مونبیول اونو از افکارش بیرون کشید سر چرخوند و نگاهش کرد.بیول صورتشو با دست هاش قاب گرفت و گفت:وقت زیادی نیست!سولار...برای اخرین بار بهم بگو چی میخوای تا کمکت کنم!یا...برم..تا وقتی بهم نگی نمیتونم بفهمم!
-اما..نمیشه..
+چرا نمیشه عزیزم؟
سرشو به طرفین تکون داد و گریه کرد:اگه- اگه اتفاقی برات بیوفته همش بخاطره منه!نمیتونم- نمیتونم بزارم-
انگشتشو روی لب های سولار گذاشت و ساکتش کرد.لبخندی زد و بعد از انداختن نگاهی به پشت سرش گفت:نگران نباش!نگران نباش که چرا و چجوری انجام میشه فقط بهم اعتماد کن و باهام بیا!
سولار واقعا میخواست باهاش بره!!اما مشکل تهدیده مینهو بود،کی میدونست اون عوضی چه بلایی سره بیول میاوارد؟چی میشد اگه یه چیزه کوچولو خوب پیش نمیرفت؟
سولار از تردیده زیاد شروع به گریه کردن کرد.مونبیول بازوهای سولارو گرفت و دندون هاشو بهم فشرد.
+یه جواب بهم بده!!نمیدونم هئین چقدر دیگه میتونه مینهو رو به حرف بگیره..سولار؟به من گوش میکنی؟؟
گریه کرد:اینکارو کردم- چون..چون تو....نمیخوم اتفاقی برات بیوفته...بیول اگه...مجبور بودم...نمیشد...نباید میگفتم...هیچکدوم...نمیخواستم ناراحتت کنم...بیول- بیول-
شروع کرد به هق زدن و خب فاک سولار نمیتونست جلوی خودشو بگیره که گریه نکنه!دست هاشو رو سینه مونبیول گذاشت و به سختی ادامه داد:ببین- برو...بیول برو...نمیتونم..اگه چیزیت بشه...نمیتونم تحمل کنم...نکن...برو و فراموش کن...منو ول کن..بزار-
صورت سولارو به طرف خودش کشید و لب هاشو روی لب های سولار کوبید.سولار چشم هاشو بست و اجازه داد باقی اشک هاش روی صورتش بریزن.
موهای حالت داره سولارو نوازش کرد و لب پایینشو مکید.سرشو عقب اوارد و لبخندی به چشم های قرمز شده ی سولار زد.اشک هاشو پاک کرد
+انقدر حرف میزنی..که مجبورم اینجوری ساکتت کنم عزیزم
فشاری به گونه سولار داد و ادامه داد:اگه دوستم داری..چشم هاتو ببند،بهم اعتماد کن و دستمو بگیر!لازم نیست نگران چیزی باشی سولار.خودم همه چیزو درست میکنم!فقط بهم اعتماد کن و همراهم بیا
لب هاش رو به پایین اویزون شد.باید اعتراف میکرد،اون دختر به طرز افتضاحی سولارو عاشق خودش کرده بود و حالا سولار دیوونه ای شده بود که نمیتونست مقاومت کنه!
میدونست ا‌گه بیولو ببینه دیگه نمیتونه ادامه بده..
هق زد:معلومه...دوستت دارم..فقط مجبور بودم..باید میگفتم...بیووول..ببخشییید ولی...من..اون حرفا-
+سولار
بین حرف سولار پرید و دوباره ساکتش کرد.سولارو تو بقلش گرفت و گفت:میدونم عزیزم.هیچوقت ناراحت نشدم..میدونستم..
سولارو از خودش فاصله داد و نگاهشو روی ارایش بهم ریخته شدش چرخوند.لب هاشو لیسید و ادامه داد:وقت برای این حرفا نیست!فقط بیا بریم!
عقب رفت و به لباس زیبای سولار نگاه کرد.به جعبه اشاره داد،سولار متعجب چرخید و دره جعبه رو باز کرد،شلوار و پالتوی سیاهی توی جعبه تا شده بود.مونبیول نزدیکش شد و دستشو به کمره سولار کشید.
+توی این لباس خیلی خوشگل شدی!ولی باید درش بیاری!زود لباساتو عوض کن
برگشت و مصمم به مونبیول نگاه کرد.
-مطمئنی بخاطره من...این دردسرو به جون میخری؟
لبخند زد:بخاطره تو همه کار میکنم!
-ازت ممنونم
+عجله کن
گفت و بعد از باز کردن زیپ لباس سولار عقب رفت.سولار لباسو با عجله از تنش دراوارد و اون شلوار سیاه رنگو پوشید،موقع پوشیدن شلوار مونبیول به بالا تنه ی لختش خیره موند.
خب... برای کبود کردنش لحظه شماری میکرد!!
عجول تر از قبل اون بولیز یقه اسکی و بعد هم اون کت و پوشید و بعد نوبت پوشیدن اون کتونی ها بود..مونبیول فکره همه چیزو کرده بود!!.اخمی کرد و کلاهی که ته جعبه بود رو هم روی سرش گذاشت.به طرف مونبیول چرخید و سر تکون داد.
بیول لبخندی بهش زد و دستشو جلوی سولار گرفت.حالا اضطراب،ترس و دلهره به جونش افتاده بود و ضربان قلبش تا اخرین حد مجاز بالا رفته بود! سولار حس میکرد از اضطراب بیش از اندازه حالت تهوع داره!
دست مونبیولو گرفت و اب دهنشو قورت داد.
بیول دست سولارو تو دستش فشرد و اونو دنبال خودش کشید.از زیرزمین بیرون رفت و تلاش کرد از محوطه ی مهمونی که تا حدودی شلوغ بود دور بمونه.
سولار از ترس میلرزید و احساس میکرد نمیتونه راه بره! بیول اونو طرف خودش کشید و بازوهاشو گرفت تا کمکش کنه تند تر راه بره.درخت های ته حیاطو دور زد و از دره پشتی بیرون رفت.
سولار متعجب پرسید:از کجا..میدونستی؟
+سوهو گفت
-اون خبر داره؟!!
+کمکم کرد
با دیدن ماشین و راننده ی جذابش،لبخندی زد و به طرفش دویید.درو باز کرد و بعد از داخل فرستادن سولار خودش هم نشست.سولار وحشت زده به سوکجین نگاه کرد.بیول درو بست و پرسید:هئین نیومده؟
+داره زیادی طولش میده
-وای
مضطرب گفت و سرشو به صندلی تکیه داد.نمیتونست برای میزان مضطرب و وحشت زده بودنش عدد بیاره!خیلی بد بود... احساس بدی داشت!
داشت اون سه نفر روهم تو خطر مینداخت.. بغض گلوشو گرفت و سولار به ارومی شروع به اشک ریختن کرد‌.مونبیول نفسی زد و پرسید:بهش زنگ بزنم؟
+نه..داره میاد
و به هئینی اشاره کرد که بدو بدو به طرفشون میومد.هئین با هول سواره ماشین شد و فریاد زد:بجنب برو!!
+طولش دادی!
بیول غر زد.سولار احساس میکرد از ترس داره توی صندلی اب میشه!! سوکجین عقب رفت و بعد با سرعت توی خیابون پیچید.سولار دست هاشو جلوی دهنش گذاشت و مسخ شده به بیرون نگاه کرد.یعنی... الان همه چیز تموم شده بود؟!
از وحشت به نفس نفس افتاده بود و فکر میکرد الانه که ماشین وایسه،مینهو بیاد و دوباره سولارو ببره! یا شایدم بلایی سره بیول بیاره.. میدونست به سناریو های مسخره ای فکر میکرد اما سولار فقط وحشت زده بود!
+چیشد هئین؟
خندید:هررررچی تو دلم بود و بهش گفتم!تهش از نگهبانی که اونجا بود خواست منو بیرون کنه اونجا دیدم مامانش داشت میرفت دنبال سولار
+به موقع اومدیم
سوکجین خندید:ولی بیول مغزت برای جنایت خیلی خوب کار میکنه!!
+که چی؟بریم دزدی؟
+خوب نمیشه؟
+معلومه که خوب میشه
با خنده گفت و به سولار نگاه کرد که سر چرخونده بود و خیابونو نگاه میکرد.لبخندی زد و دستشو رو دست سولار گذاشت،از سرد بودن بیش از اندازه دستش تعجب کرد.
+خوبی؟
سولار چرخید و جواب داد:خیلی...میترسم
+چیزی نمیشه!نگران نباش
هئین چرخید و به سولار نگاه کرد.لبخندی بهش زد و گفت:ببخشید که دهن لقی کردم.میدونی...فکر کردم اینجوری بهتره
سرشو به طرفین تکون داد.در حال حاضر انقدر وحشت زده بود که ترجیح میداد از بحث کردن دور بمونه!بیول دست سولارو فشرد
+مطمئنی خوبی؟ابی چیزی نمیخوای؟
-میترسم بیول..
خودشو جلو کشید و صورت سولارو با دست هاش قاب گرفت.لبخندی زد و هجی کرد:نگران.نباش!
نگاهی به بیرون انداخت و ادامه داد:ببین.دیگه از شهر بیرون اومدیم.مینهو چجوری میخواد پیدامون بکنه؟سولار همه چیز تموم شد!!الان فقط من و توییم!
چشم هاش دوباره پر از اشک شد.با صدای لرزونی پرسید:تموم شد؟
فشاری به گونه های سولار داد و گفت:اره عزیزم!تموم شد!!
-باورم نمیشه
+عزیزم اگه همون دفعه اول که اینو ازت خواستم باهام میومدی...همه چیز زودتر درست میشد!
لب های سولار رو به پایین اویزون شد.
-فقط...بخاطره خودت بود بیول...من..ترسیدم..از اینکه دوباره اتفاقی برات بیوفته..
+دیگه بهش فکر نکن!
جلو رفت و سرشو بین سوکجین و هئین گرفت.خنده ای کرد و پرسید:حالا کجا میریم
هئین جواب داد:خونه ی من
+خونه تو؟؟خارج از شهر زندگی میکنی؟
هئین سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:قبل از اینکه بیام کالج،یا تو خونه هاسا زندگی کنم اونجا میموندم
+هوم..خوبه!
گفت و دوباره عقب رفت.سولار مسخ شده به بیرون نگاه میکرد،چرا هنوزم باورش نشده بود؟به بیول نگاه کرد.. همین دیروز بود که کلی بهش بد و بیراه گفته بود..
اما خب اونا الکی بودن!!
سرشو خم کرد و رو شونه مونبیول گذاشت.مونبیول دست سولارو گرفت و بوسه ای روی موهاش زد.دست سولار هنوزم سرد بود و حالا به ارومی میلرزید.
اخمی کرد:مطمئنی حالت خوبه؟
-خوبم عزیزم..فقط..هنوزم میترسم..مضطربم..
دست سولارو فشرد و گفت:چجوری خوب میشی؟
-شاید...خوابیدن
با صدای ارومی گفت و چشم هاشو بست.نمیدونست چرا یهویی انقدر خسته شده..شاید از استرس زیاد بود؟؟ انگار که در عرض یک پلک بهم اتفاق افتاد.
ولی وقتی چشم هاشو باز کرد،ماشین تو خیابونی باریک حرکت میکرد و بیول به ارومی صداش میزد.سرشو از شونه مونبیول بلند کرد و متعجب اطرافشو نگاه کرد.چرا فکر میکرد خواب دیده؟ چشم هاش پر از اشک شد و دوباره وحشت افکارشو پر کرد.
بیول به ارومی تکونش داد و نگران پرسید:خوبی عزیزم؟
-فکر کردم خواب دیدم..فکر کردم- قراره بیدار بشم و به اون جشن برم..فک-
سوکجین با فریادی حرفشو قطع کرد:سولار فکرای بیخود نکن!!
سر تکون داد:دقیقا.الان دیگه بامنی!
سرشو جلو برد و شرور زمزمه کرد:الان دیگه من دزدیدمت و تو مال منی!
طبیعی بود که سولار انقدر هنگ کرده؟ نمیدونست!
به بیرون نگاه کرد،با دیدن الماس های سفید و کوچیکی که پشت هم میباریدن و شیشه ی ماشین و سفید میکردن لبخند زد.ابن نشون میداد از جایی که قبلا بودن خیلی دور شدن..
-داره برف میاد
هئین خندید:اولین برف امسال!!!
+من عاشق برف بازیم.تو دبیرستان همیشه بازی میکردم.یه بار بیولو تبدیل به ادم برفی کردم!!
غرغر کرد:من از برف بدم میاد و اون عوضی از موقعیت استفاده کرد تا چندتا گلوله خیلی گنده پرت کنه تو صورتم!
شروع کرد به خندیدن‌.وقتی ماشین جلوی خونه ای ایستاد هئین فریاد زد:رسیدیممم
و بعد از ماشین پیاده شد،مونبیول هم همینطور.سولار مات و مبهوت اطرافو نگاه کرد که سوکجین به طرفش برگشت.لبخندی زد و گفت:خوش اومدی سولار!
و از ماشین پیاده شد.سولار بغضشو قورت داد و بعد از دراواردن کلاه از سرش ، به ارومی پیاده شد.وقتی پاهاش به زمین رسید،انگار تازه موقعیت رو درک کرد!!
مونبیول کمی جلوتر ایستاده بود و به سوکجین میگفت موقع دراواردن ساکش از ماشین مراقب باشه.لبخنده پهنی زد.
-بیول!
گفت و به طرفش دویید.مونبیول متعجب به طرفش چرخید اما قبل از واکنش نشون دادنش،سولار محکم تو بقلش پرید و دست هاشو دور گردن بیول حلقه کرد.
-دلم برات تنگ شده بود
خندید و کمره سولارو گرفت.اونو با لذت به خودش فشرد و زمزمه کرد:من بیشتر عزیزم..خیلی خیلی بیشتر
-معذرت میخوام
+حرفشو نزن
-بیول..
سرشو عقب اوارد و صورت بیولو با دست هاش قاب گرفت،لبخندی بهش زد و بیشتر رو پنجه پا بلند شد تا لب هاشونو روی هم بزاره.مونبیول متعجب چشم هاشو بست
بوسه ای به لب های بیول زد و سرشو عقب اوارد.ادامه داد:دوستت دارم
لبخند خجلی زد و درحالی که سولارو از خودش جدا میکرد گفت:منم همینطور
سوکجین از کنارشون رد شد و خندید.چشم غره ای بهش رفت و سولارو دنبال خودش داخل خونه کشید.هئین برق هارو روشن کرد و ذوق زده گفت:چندسالی میشد اینجا نیومدم!!
سوکجین انگشتشو به یکی از میز ها کشید و غر زد:اره قشنگ معلومه
+توقع داری ارواح خونه تمییز بکنن؟!
+ارواح خوته ی من تمییزن
+خودت و ارواح خونت به فاکم
+یاهه دختره بی ادب!
سولار با صدای بلندی گفت:ازتون ممنونم!
و اینجوری بحث بین هئین و سوکجین رو تموم کرد.هئین روی کانتر خم شد و لبخندی به سولار زد:خواهش میکنم.من بهت قول دادم!یادت نمیاد؟البته خودم یادم نبود..مونبیول یادم انداخت
دست هاشو بهم گره زد و سرشو پایین انداخت.
-بازم..ممنون.بخاطره همه چیز..این کمک بزرگی بود که..هیچوقت فراموش نمیکنم..و...تلاش میکنم جبرانش بکنم...معذرت میخوام که..شمارو تو دردسر انداختم
سوکجین لبخند زد:بیخیااال!!مگه دوست نیستیم؟خب باید به همدیگه کمک کنیم
خندید و ادامه داد:ولی سولار باورت نمیشه اگه بگم بیشتر بخاطره اون احمقی که کنارت وایساده انجامش دادم‌.داشت خودشو به کشتن میداد
بیول غر زد:خفه شوو
هئین جلو اومد و سولارو بقل کرد،سولار لبخندی زد و متقابلا هئینو بقل گرفت.
+میدونی سولار...من واقعا زود قضاوتت کردم
-اشکالی نداره
+به هرحال..خوشحالم که اینجایی
بوسه ای به گونه سولار زد و عقب رفت.با شنیدن "هیس" بلندی که سوکجین کشید نگاه متعجب سه نفر به طرفش چرخید.سوکجین موبایلشو پایین اوارد و گفت:شرط میبندم یادتون نبود فردا ازمون فلسفه داریم!
ابروهای هئین بالا پرید.بیول خندید و جواب داد:کالج و هر چیزی که اونجا اتفاق افتاده برام مهم نیست
سرشو پایین اوارد و کناره گوش سولار زمزمه کرد:فقط تو برام مهمی
ریز خندید،دست کم داشت فراموش میکرد مونبیول چقدر تو لاس زدن مهارت داره!! دسته ای از موهاشو پشت گوشش فرستاد.
-اگه بخواید...میتونم یکاری کنم شماهم مثل من انلاین بدید
+واقعا میتونی؟!!
لبخند زد:اره،فقط باید فردا صبح یه تماس بگیرم.و بعدش درست میشه!
+ممنونمممم
لبخنده پهنی به هئین زد و گفت:این در عوض کاری که شما کردید هیچی نیست
سوکجین وارد اشپزخونه شد تا دست هاشو بشوره.فریاد زد:بیول بیا پی-
مونبیول شالگردنی که از ساکش بیرون اوارده بود و دور گردن سولار انداخت و بین حرف سوکجین پرید:من کاری نمیکنم!میخوام برم برف ببینم
+عقده برف داری؟
هئین خندید:برید برید.من کمک این بابا بزرگ غرغرو میکنم
دست سولارو محکم گرفت و اونو از خونه بیرون کشید.سولار بدون حرف سرشو پایین انداخت و دنبال بیول راه رفت.هوا خیلی سرد بود و برف شدیدتر هم شده بود!!
ظاهرا برعکس جایی که سولار بود،اینجا زیادی برف اومده بود،تا مچ پای سولار تو برف بود و این سولارو از اخلاف اب و هوا بین دوتا شهر متعجب میکرد!
بیول بی هدف راه میرفت تا جای خوبی پیدا کنه و سولارهم در سکوت دنبالش! سولار احساس مزخرفی داشت.. همین دیروز بود که کلی چرت و پرت به بیول گفته بود.
سر بلند کرد و نگاهشو به مونبیول داد،لبخنده محوی روی لب هاش نشسته بود.برعکس دیروز!! چهره ی پریشون و چشم های پر از اشک بیول لحظه ای از یادش نمیرفت
اره..اون حرفا دروغ بود! اما اون دروغ هم قلب بیولو شکسته بود-
حتی الانم مونبیول هیچ حرفی نمیزد و سولارم بدتر از اون ترجیح میداد سکوت بکنه.چیزی برای گفتن نداشت! خجالت زده و شرمسار بود که بعد از تمام اتفاق های بدی که بینشون افتاده بود مونبیول اینجوری اومده بود دنبالش
+دوست داری کجا بریم؟
مونبیول بالاخره سکوت بینشون رو شکست.شونه ای بالا انداخت و شال گردنو بیشتر روی صورتش اوارد.
-خلوت باشه
+قهوه بخوریم؟
-خلوت تر..
+مثلا کجا؟
با دیدن ساختمون نیمه کاره ای که ظاهرا همونطور رهاش کرده بود،اونم تو کوچه ای که قیافش داد میزد سالی یکبار هم کسی از اونجا رد نمیشه دست بیولو کشید و قدم برداشت.
-اینجا
+سولار بیخیال تو این سرما
-وقتی کنارتم سرمایی احساس نمیکنم.مگه اینکه تو سردت باشه
گفت و روی زمین پوشیده با برف نشست،به دیواره پشتش تکیه زد و نگاهشو به مونبیول داد که کنارش نشسته بود.نگاه هر دو به ساختمون نصفه و نیمه رو به روشون قفل شد.
و دوباره همون جو سنگین چند لحظه پیش بینشون حاکم شد.سولار سرشو پایین انداخت.
-معذرت میخوام
+اینو نگو
-جدی میگم.حتی به عنوان دروغ..حرفایی زدم که نباید میزدم!اما...نمیخواستم اتفاقی برات بیوفته،باید یکاری میکردم تا بیخیالم بشی و بری دنبال کسی بهتر از من.باید باهاش کنار میومدم..تو با ارزش ترین چیزی هستی که دارم و نمیخواستم بخاطره مشکل من تو دردسر بیوفتی!پس مجبور بودم
نفس خسته ای کشید،بخاره زیادی از نفسش تو هوا پخش شد.ادامه داد:هیچوقت نخواستم اینکارو باهات بکنم.یعنی..نخواستم ازت یه ادم پریشون بسازم ولی بیول..این بهترین راه بود.اسلحش..رو سره تو نشونه بود و همش میترسیدم که برای همیشه از دستت بدم.چی میشد اگه بخاطره من اسیب جدی میدیدی؟دوباره!!!خیلی یهویی بود ولی...فقط بدون مجبور بودم.من همیشه عاشقت بودم..هیچوقت ازت خسته نشدم..با تو چیزایی رو تجربه کردم که ارزو داشتم و بیول..تو خاص ترین و بهترین چیزا رو بهم دادی!بهم معنی دادی و بخاطرش تا ابد ازت ممنونم
لبخندی زد،دست سولارو گرفت و اونو تو دستش فشرد.
+وقتی هئین اون کارت و بهم داد..فقط فکر کردم یه شوخیه!وقتی باهات حرف زدم..بازم میدونستم الکیه!همیشه..مطمئن بودم مجبورت کردن!دنبال راهی بودم تا تورو برگردونم..میدونستم هنوزم دوستم داری
سرشو رو شونه مونبیول گذاشت.دستشو از دست بیول بیرون اوارد و به بخیه های نیمه جذب شده کف دستش نگاه کرد.اخمالو غر زد:چرا با این وضعیتت دستمو میگیری؟
+خوبه
دست بیولو برگردوند و گرفته به چندتا کبودی روی انگشت هاش نگاه کرد.
-چه بلایی سرت اومده؟!!!
تک خنده ای زد:با سوهو بوکس تمرین کردم!
-او...پس سوهو اونجا بود.نگرانش بودم که کجا ممکنه رفته باشه
+باید به سوهو میگفتی
-نمیخواستم به هیچکس بگم.اگه کسی میفهمید...حتی سوهو!ممکن بود این اتفاق بیوفته،یا شایدم یه چیزه بدتر
+ولی به هئین گفتی
لب هاش رو به پایین اویزون شد.سر بلند کرد و غر زد:هئین بعد از اینکه کلی سرم داد و بیداد کرد گفت ماری..پیش توعه...گفت تو و ماری قراره قراره یه رابطه جدید و شروع کنید و من...خب منم حیلی عصبی شدم و از دهنم پرید
بیول خندید و نگاهشو رو صورت سولار چرخوند.
+حسود کوچولو
-نباید حسودی بکنم؟؟اصلا ماری اونجا چیکار میکرد؟؟!چرا اون عوضی باید پیش تو باشه؟یادته که!!تو مال منی..فقط!!!
تو گلو خندید.
+نمیدونم،چشمامو باز کردم و دیدم جلوم نشسته.خب فکر کنم هئین خیلی نگرانم بود و نگهبان گذاشت بالاسرم
دستشو بالا اوارد و گونه بیولو نوازش کرد،بخاطره نشستن روی برف سردش شده بود.نوک بینی بیول هم مثل سولار قرمز شده بود و دونه برف هایی که میباریدن،روی صورتش میشستن
-چرا یکاری میکنی..که همش نگرانت باشیم؟
+چون ادم مزخرفیم
رو بینی بیول زد و اعتراض کرد:اینجوری نیست!تو خیلی فوق العاده ای!ولی بیول...لطفا..قبل از هرکاری فکرکن!اینجوری کمتر به خودت اسیب میزنی..اگه دیروز جلوتو نمیگرفتم..بهش فکرکن!چه بلایی سرت میومد؟
لبخند زد:قطعا که بلایی سره مینهو میومد
-و تو چی؟
+شاد میشدم
نفس خسته ای کشید و غرغر کرد:لجبازه یه دنده ببین این-
بی توجه به سولار سرشو جلو برد و لب هاشو محکم روی لب های اون گذاشت.سولار حرفشو قطع کرد و چشم هاشو بست.تماس لب های گرم بیول با لب های یخ زده ی خودش لذت بخش بود.
وقتی مونبیول شروع به مکیدن لب هاش کرد،جرقه گرما تو بدنش زده شد.هوا سرد بود!! اما بیول باعث میشد سولار از اون سرما هم لذت ببره..
تصمیم گرفت تو بوسه همراهیش کنه اما دقیقا همون لحظه بیول سرشو عقب برد و عملا حال سولارو گرفت!!
+ببخشید که حرفتو قطع کردم ولی...دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم
و دوباره شروع به بوسیدن لب های سولار کرد.سولار چشم هاشو بست و با لذت همراهیش کرد،ضربان قلبش بالا رفت و حالا بدنش نسبت به قبل گرم تر شده بود.
دست های بیول روی کمرش نشست و اونو به طرف خودش کشید.به ارومی روی برف ها تکون خورد و رو پاهای بیول نشست.مونبیول همونجور که سولارو میبوسید شال گردنو از دور گردنش باز کرد و اونو زمین انداخت.
سرشو عقب اوارد و بعد از زدن نفس نفسی،دوباره بوسیدن لب های سولارو از سر گرفت.چجوری میتونست دلتنگیشو با یه بوسه جبران کنه؟
دست هاشو میون موهای سولار فرو کرد و با ولع بیشتری به مکیدن لب هاش ادامه داد.
صورت سولار جمع شد اما به یاد اوارد "نبودنش خیلی سخت بود" و دوباره تو بوسه همراهیش کرد.سولار با یاداوری چیزی سرشو عقب برد و بوسه رو قطع کرد.
مونبیول درحالی که به ارومی نفس نفس میزد،متعجب بهش نگاه کرد.
اخم کرد و پرسید:اون پسره کی بود؟
+ها؟
-اون پسره که موهاش ابی بود کی بود؟!چرا اونجوری چسبیده بود بهت؟!
لحظه ای متعجب به سولار نگاه کرد و بعد خندید.زیپ پالتوی سولارو تا روی سینه هاش پایین کشید و به ارومی لپشو کشید.
+حسوده من!!یونجون یه دوسته احمقه
سولار بیشتر اخم کرد،دستشو جلو برد و بازوی بیولو محکم گرفت.
-اینجوری چسبیده بود بهت!!
+اون بچه ی منه‌‌‌...یعنی جای بچه منه همش نوزده سالشه
-واقعا؟
خندید:اره واقعا!
سر تکون داد و صورتشو جلو برد.لب هاشوخط کرد و زمزمه کرد:ولی خیلی خوشگل شده بودی
و فاصله بینشون و به قدری کم کرد که انگار قصد داشت بیولو ببوسه،اما خب..اینجوری نبود! مونبیول گول خورد و سرشو جلو اوارد اما قبل از برخورد لب هاشون سولار خودشو عقب کشید و ادامه داد:اولش نشناختمت
با تعجب به سولار نگاه کرد.تک خنده ای زد.
+منو اذیت میکنی؟؟
لبخنده دندون نمایی زد.
-اول جواب سوالامو بده!
خندید و کمره سولارو محکم تر گرفت،اونو روی پاهاش جلوتر کشید تا سولارو به خودش نزدیک بکنه.سولار ریز خندید و دست هاشو رو شونه های بیول گذاشت.
+بپرس عزیزم
وقتی مونبیول حرف میزد،بخاره حاصل از سرمای نفس هاش رو صورت سولار پخش میشد.
-خب..خیلی خوشگل شده بودی!نمیدونستم همچین لباسایی میپوشی.نشناختمت
خندید:نمیپوشم!هئین به زور تنم کرد و وقت نکردم درش بیارم
-با اون پسره کجا اشنا شدی؟
+وقتی از خونتون برمیگشتم خوردم زمین و موبایلم افتاد.اون موبایلمو برام اوارد و بعدشم چسبید بهم..اون خیلی کیوته و مدااام نونا صدام میکنه!
-برای چی اومده بودی اونجا غذا بخوری؟
متعجب جواب داد:یونجون گفت خواهرش اونجاست و منو برد اونجا.قبلش با سوهو بوکس تمرین کردم...نمیخواستم خونه بمونم
-برای چی؟
تلخندی زد:اون تختی بود که تو کنارم میخوابیدی اما اونموقع خالی بود!سرد و...تنها
-ماری چی؟
+ماری چیچی؟!
-فقط..اونروز دیدیش؟
+اره.خب...فکر نکنم دوست داشته باشه طرفم بیاد..بهتر..؟
سولار لب باز کرد تا چیزی بگه اما بیول غر زد:سوالات تموم نشد؟
-ببخشید
+میشه من بپرسم؟
-بپرس
+اونشب که اومدی خونه،با سوهو نرفته بودی!درسته؟تو بخاطره کتک خوردن من گریه نکردی..موقع سکس و میگم..وقتی گریه کردی.گفتی خوبی و این یه مشکل خانوادگیه اما نگفتی این مشکل خانوادگی قراره مجبورت اونکارو باهام بکنی!!
سرشو پایین انداخت.
-معذرت میخوام...میدونستم حق نداشتم شب قبلش باهات بخوابم و صبحش اونکارو بکنم..ولی..دلم نمیومد!فقط...فقط میخواستم یجوری ازت سیر بشم اما نشد!
دستشو جلو برد و چونه سولارو گرفت تا سرشو بلند کنه.زمزمه کرد:به من نگاه کن سولار
سر بلند کرد و نگاهشو به چشم های سیاه بیول داد،اون نگاه همیشه دلشو میلرزوند!! بیول ادامه داد:حقیقت و بهم بگو
-راجب چی؟
+اتفاقی بین تو و اون پسره افتاد؟
انگشتشو به قفسه سینه سولار کشید و بعد پایین اوارد.ادامه داد:لمست کرد؟تورو بوسید؟...یا بیشتر؟...مارک هایی که برات گزاشته بودمو دید؟...تو بهش اجازه دادی؟
چشم های سولار گشاد شد،مونبیول به طرز افتضاحی اون جمله هارو تهدیدوار میپرسید و سولارو میترسوند.اب دهنشو قورت داد،گفتن حقیقت همیشه هم خوب نیست!
به ارومی جواب داد:خواست...ولی...نزاشتم
+مطمئنی؟
-اره
+پس چرا جواب مسیج هامو ندادی سولار؟من..التماست کردم!
دست هاشو به حالت تسلیم بالا اوارد و گفت:موبایلم دستم نبود بیول باورکن!!روز اول که برگشتم خونه لیزا موبایلمو ازم گرفت و گفت حتی اجازه ندارم بیرون برم!من...زندانی بودم
برزخی به اون حلقه طلایی تو انگشت سولار نگاه کرد.دندون هاشو روی هم سایید و دست سولارو گرفت.حلقه رو از انگشتش بیرون کشید و اونو پرت کرد.
+دیگه هیچوقت اینکارو نکن سولار..هیچوقت!!به من بگو.قول میدم هرچیزی هم که باشه حلش کنم
دست هاشو میون موهای سولار فرو کرد و صورتشو نزدیک خودش اوارد.لب زد:دیگه حق نداری از من دور باشی..بدون تو نمیتونم!
و لب هاشو روی لب های سولار کوبید.سولار ناله ارومی از این حرکت یهویی کرد و دست هاشو از شونه بیول بالا اوارد.
مونبیول پاهاشو بلند کرد و سولارو کمی تو جاش جا به جا کرد تا دسترسی بهتری بهش داشته باشه.سولار در حالی که تو اون بوسه خشن همراهیش میکرد دست هاشو به خط فک مونبیول کشید.با انگشت شصت سیب گلوشو نوازش کرد و بعد دست هاشو بین موهای نرم بیول فرو کرد.
بدن سولار هر لحظه گرم تر میشد،جوری که انگار نه انگار هوا در حد مرگ سرده!!
لب پایین سولارو مکید و صورت اونو به خودش نزدیک تر کرد،زبونشو تو دهنش چرخوند و بعد از محکم گاز گرفتن لب پایینش سرشو عقب اوارد.
سولار نفس نفس میزد،انگشتش بی اختیار رو لاله گوش بیول بالا و پایین میشد و سولار نمیفهمید با اینکار داره چه بلایی سره بیول میاره!!
لبخندی به رد دندون هاش که گوشه لب سولار قرمز شده بود زد و زیپ پالتوی سولارو به کل باز کرد.
+سولار...دستتو بکش
با صدای خشداری زمزمه کرد.سولار متعجب نگاهش کرد.ادامه داد:نمیخوام بعد از این همه مدت...یکاری کنم تا یه هفته خون بیاد!
چشم هاش گشاد شد.دستشو از گوش بیول کنار کشید و شروع به خندیدن کرد.
-تو دیوونه ای!
+دیوونه ی تو؟
سر تکون داد:تو دامینیتوره دیوونه ی منحرفه منی بیول!
خندید،یکی از دست هاشو از زیره پالتو پشت کمره سولار برد و سرشو تو گردن اون فرو کرد.سولار چشم هاشو بست و دست هاشو میون موهای بیول محکم تر کرد.
وقتی بیول شروع به بوسیدن پوست گردنش کرد نفس صداداری کشید و صورت بیولو تو گردنش فشرد.وقتی مونبیول پوست گردنشو بین لب هاش میگرفت و گاهی زبونشو به رد بوسه هاش میکشید احساس میکرد قلبش الانه که از قفسه سینش بیرون بپره!
دست دیگشو بالا اوارد و از روی بولیزه سولار،فشاری به سینش داد.لبخندی به ناله ی اروم سولار زد و اونو روی زمینِ برفی هول داد.سولار بلند خندید و خوابید.
وقتی سرشو روی برف گذاشت جیغ خفه ای زد.بیول شروع کرد به خندیدن و روش خیمه زد.
+باید بریم خونه.صورتت از سرما قرمز شده!! ادامش برای بعد...اشکال نداره؟
بینیشو بالا کشید و سر تکون داد.حق با اون بود!بدن سولار از سرمای زیادی که از طریق برف ها بهش منتقل میشد بی حس شده بود!!
-قرار نیست فقط من یخ بزنم
دست هاشو دور گردن بیول انداخت و اونو کناره خودش روی برف ها کشید.لحظه اخر بیول تعادلشو از دست داد و با صورت تو برف ها فرو رفت!!
سولار شروع کرد به قهقهه زدن.بیول صورتشو بلند کرد و نگاه پوکرشو به سولار داد،سولار با خنده بهش نگاه کرد و برف هایی که به صورت مونبیول چسبیده بود و با دستش تکوند.
+این خنده داره؟
-خیلی!
پلک هاشو بهم فشرد:یخ زدم..

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora