"Part sixteen"

55 3 0
                                    

-این پارت صحنه‌های اسمات داره پس اگه فکر میکنید جنبه خوندنش رو ندارید...متاسفم-
دندون هاشو روی هم فشرد تا لرزششونو متوقف کنه.سرما هوای بیرون هنوز تو بدنش مونده بود و پوست سولارو مور مور میکرد.
کت مونبیول هنوزم روی شونه هاش بود و سولار با نگرانی همش فکر میکرد "نکنه مونبیول سرما بخوره؟"
هنوزم نرمی لب های بیولو روی لب هاش حس میکرد و انگار یه دنیاااا پروانه تو شکمش بال بال میزدن.صدای بم مونبیول که میگفت "دوستت دارم" همچنان تو مغزش اکو میشد و سولارو یک ثانیه به سکته قلبی نزدیک میکرد.
بعد از اون جمله دوست داشتنی مونبیول ، هیچکدوم حرف نزده بودن،مونبیول فقط دست سولارو گرفته بود و اونو داخل کافه ای کشیده بود و قهوه سفارش داده بود.
الانم جلوش نشسته بود و به ارومی با انگشت های سولار بازی میکرد.سولار انقدر سردش بود که قهوشو داغ داغ خورده بود!! اما لیوان قهوه مونبیول هنوز دست نخورده جلوش بود
سولار...دیگه به هیچ چیز فکر نمیکرد!!عقل و مغزش سکوت کرده بودن و سولارو به حال خودش رها کرده بودن.
نکنه اینا همش خواب باشه؟؟
نگاهشو به مونبیول داد که سرشو پایین انداخته بود و حالا کف دست سولار طرح های پیچ در پیچ میکشید... اینکارش حال سولارو دگرگون کرده بود و سولار نمیدونست چه مرگشه!!
نمیدونست باید چیکار کنه..
سولار...دیگه هیچی نمیدونست!!
بوی خوب عود و چوب تو فضای کافه احساس میشد و همهمه ارومی پخش شده بود.قطرات بارون شدید تر از قبل روی شیشه فرود میومدن و یکی از بهترین صداهارو به وجود میاواردن!
سولار به سختی لب باز کرد:بخور
مونبیول ، از افکارش بیرون پرید و به سولار نگاه کرد‌‌.
+ها؟
-بخور..سرد میشه
مونبیول نگاهشو بین لیوان قهوه و سولار چرخوند،اخم ریزی بین ابرو هاش نشست
+فقط...همینو داری که بهم بگی؟
قلب سولار به درد اومد.بیول احساساتشو وسط گزاشته بود اما سولار مثل برج زهرمار نشسته بود جلوش! خب سولار میترسید‌...
نمیدونست چرا ولی از دوست داشتن و دوست داشته شدن وحشت داشت..
مخصوصا وقتی با مونبیول طرف بود.بیول یه حقیقت وحشتناک داشت و سولار تا وقتی اونو نمیفهمید مردد بود-
بیول تا الان رابطه های زیادی داشته و سولار هیچ ایده ای نداشت که خوده احمقش میتونست انتظاراتشو براورده کنه یا نه ... بعد از اخرین اتفاقی که افتاده بود سولار حس میکرد از سکس هم میترسه
سولار هیچوقت تو رابطه ای نبوده و میترسید "نکنه نتونم از پسش بر میام؟"
وحشتی داشت که خودشم نمیدونست دلیلش چیه..
مگه از مونبیول خوشش نمیومد؟اون چیزی که میخواست دقیقا جلوش بود پس چرا انقدر مردد بود؟!
نیاز به زمان داشت.باید فکر میکرد! باید یه فلش بک به همه ی اتفاق هایی که افتاده بود میزد و تصمیم میگرفت.
به هر حال مینهو ادمی نبود که بزاره سولار همینجوری دوست دختر داشته باشه! ممکن بود بلایی سره مونبیول بیاره... نمیتونست همچین ریسکی بکنه!!
و سوال اصلی-
اصلا حسی به مونبیول داشت؟اونو دوست داشت؟؟یا عاشقش بود؟؟
مغز سولار عملا رد داده بود و سولار از این دو دل بودنش دوست داشت گریه بکنه!!!
به ارومی لب زد:فعلا اره..همینو دارم..بگم
+اما سولار من-
یکی از وافل های جلوشو برداشت و به زور تو دهن مونبیول جا داد تا حرفشو قطع بکنه
-فقط بخور
+سولار-
این دفعه انگشتشو رو لب های مونبیول گذاشت
-فعلا بخور...حرف نزن
بیول اخم کمرنگی کرد و سری تکون داد،اون وافلی که سولار به خوردش داده بود خیلی بزرگ بود و مجبور بود اونو با قهوش قورت بده.
با ناراحتی به چهره ناراحت تره مونبیول خیره شد.باید چیکار میکرد؟
بیول که به تازگی تونسته بود اون وافل لعنتیو قورت بده دست هاشو جلو برد و دست های سرد سولارو گرفت
+من مطمئنم
-تو مطمئنی..من..من تردید دارم
نفس خسته ای کشید
+من...میدونم- میدونم واقعا دیوونم که اینو ازت میخوام اونم بعد از اینکه این همه اذیتت کردم.ولی سولار...بهت که گفتم...من قبلا این حسو تجربه کردم میتونم تشخیصش بدم!خودمم نمیدونم چجوری ولی..از حسی که بهت دارم مطمئنم
لایه نازکی از اشک تو چشم هاش جمع شد.سولار نمیدونست باید چی بگه..
"منم دوستت دارم؟"
"خفه شو؟"
"ازت متنفرم؟"
"داری دروغ میگی؟"
"نمیدونم؟"
"بهم وقت بده که خودمو جمع کنم؟"
اره... شاید گزینه اخر بهترین بود!! سولار باید با خودش کنار میومد.
دست هاشو به ارومی از دست بیول بیرون کشید و زمزمه کرد:میشه فکر کنم؟
+سولار...تو از من خوشت میاد؟
مضطرب جواب داد:لطفا..اینو نپرس
+نمیخوام تو رو تحت فشار بزارم سولار! فقط میخوام بدونم که این فکر کردنت...تو رو ازم دور نمیکنه
پلک هاشو روی هم فشرد،با شنیدن "دینگ" موبایل نگاهی به صفحه انداخت.سوهو پیام داده بود"من رسیدم.کجایی؟"
به مونبیول نگاه کرد
-فقط...بزار فکر کنم
مقابل چشم های گشاد شده ی مونبیول بلند شد و کتشو دراوارد،از صندلی فاصله گرفت و کتو روی شونه های مونبیول انداخت.لب زد:فعلا
و از کافه بیرون رفت.

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now