Part "ten"

36 2 0
                                    

خنده ای کرد و جلو رفت،خم شد و با تعجب به سولار نگاه کرد
-بعد از اتفاقی که اخرین بار افتاد مطمئنی؟
سولار لبخندی تحویلش داد
+بیا بالا
ابرویی بالا انداخت و داخل ماشین نشست.کولشو روی زانوهاش گذاشت و متعجب به سولار نگاه کرد،سولار پاشو رو پدال گاز فشار داد و حرکت کرد
پرسید:اینجا چیکار میکردی؟خیلی وقت پیش خداحافظی کردی
سولار لبخنده مضطربی زد و جواب داد:همینجوری!
خندید
-به هر حال ممنون
+قابلتو نداشت
لحظه ای به مومبیول نگاه کرد و دوباره سرشو به جلو چرخوند.کنجکاو بود بدونه مونبیول کادوشو دیده یا نه! ولی قطعا خیلی ضایع بود اگه میخواست بپرسه پس بیخیالش شد و تلاش کرد عادی جلوه بده
جوری که معلوم نباشه واقعا تموم اون مدت تو ماشینش نشست تا مونبیول بیرون بیاد و جوری که اتفاقی باشه صداش بزنه..
سکوت بینیشون و شکست:خونت کجا بود؟
-برو..بهت میگم
با صدای ارومی گفت و کمی روی صندلی جا به جا شد تا راحت تر باشه.کیفشو تو بقلش گرفت و سرشو به شیشه تکیه زد.
بیرون تاریک بود ، و بیول میتونست انعکاس کمرنگ خودشو روی شیشه ببینه.نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست.به قدری خسته بود که میتونست با وجود تکون های مداوم ماشین یا اهنگ ملایمی که سولار گزاشته بود همینجوری بخوابه!!
نگاه کوچیکی به مونبیول انداخت و پرسید:میخوای خاموشش کنم؟
-نه..خوبه
مثل اینکه قرار نبود اونجوری که سولار میخواست پیش بره! چون تا موقعی که به خونه مونبیول رسید ، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد

♡-♡-♡

کلافه سرشو بین دست هاش گرفت و چشم هاشو بست.شاید قبلا انقدراهم روی دعوا های ماری و مونبیول حساس نبود .. ولی از وقتی حرف هاشونو شنیده بود بیشتر حساس شده بود
البته اونا جدیدا واقعا دیوونه شده بودن!
تو این یک هفته دعواهاشون بیشتر شده بود.حتی الان هم پشت سره سولار ایستاده بودن و فریاد میزدن..حرف هاشون واقعا منطقی نبود!همینطور کار هاشون
اما انگار "منطق" تو رابطه اونا معنایی نداشت
هاسا بی رمق نالید:خفه شید!دیگه خستم کردید!!
"هوفی" کشید و سرشو روی میز گزاشت.از اولم موندن توی کلاس و نرفتن به تمرین والیبال اشتباه بود! اگه میدونست ماری و مونبیول دنبال خالی شدن کلاسن تا دوباره داد و بیداد راه بندازن به تیم مسخره ی والیبال ملحق میشد
+دیگه نمیتونم تحملت کنم!!هر غلطی میخوای بکن!!
مونبیول بالاخره به بحثِ نیم ساعتشون پایان داد و با قدم هایی محکم از کلاس خارج شد.و سکوت!! کم کم داشت از سکوت ِ به وجود اومده لذت میبرد که با جیغ ماری تو جا پرید.
وحشت زده دستشو روی قلبش گذاشت و به پشت سرش نگاه کرد.ماری دوباره جیغ عصبی زد  و لگدی به میز پروند.لب هاشو جمع کرد
"یجوری رفتار میکنه انگار دوستش داره...ولی یجوری بهش سخت میگیره انگار ازش متنفره!"
ماری پالتو و کیفشو برداشت و به طرف در رفت
+میرم خونه
هاسا ناله ای کرد و روی زمین نشست.تک خنده ای زد
-خسته شدی؟
+خیلی!خیلی!دیوونه شدم!!سر درد گرفتم!!!
بطری ابشو برداشت و جلوی هاسا گرفت.لبخندی به چهره عصبیش زد:بیا
+مرسی
-خودتو خسته نکن!اونا همیشه همینجورین
هاسا قلوپی اب و با حرص قورت داد و غرغر کرد:واقعا دوست دارم ولشون کنم تا همدیگه رو بکشن!
خنده ای کرد.با احساس لرزش موبایل،تو جیب بولیزش اونو بیرون اوارد.متعجب به تماس جواب داد:هی..اتفاقی افتاده؟
+میتونی بیای پایین؟
صدای مونبیول گرفته به نظر میرسید.چشم های سولار هنوز گرد بود که مونبیول ادامه داد:لطفا
-باشه
این کلمه بی اخیار به زبونش اومد.موبایلو تو جیبش انداخت و لبخند مضطربی به هاسا زد:الان برمیگردم
از کلاس بیرون رفت و شروع به پایین رفتن از پله ها کرد.چرا انقدر راحت قبول کرده بود؟انگار که مونبیول و سولار دوست بودن!
سرشو به طرفین تکون داد تا افکاره مسخرشو دور بکنه،از ساختمون بیرون رفت و نگاهشو درون حیاط خالی چرخوند.
در حال حاضر بقیه یا سره کلاس بودن ، یا تو سالن! البته بقیه بجز مونبیولی که رو دور افتاده ترین نیمکت نشسته بود.مضطرب اب دهنشو قورت داد و جلو رفت.
-مونبیول؟
سر بلند کرد و نگاهشو به سولار داد.سولار لبخندی بهش زد و کنارش نشست.تلاش کرد لبخندش حمایتگرانه باشه.
-چیزی شده؟
نگاهشو دوباره به دست های گره خوردش داد و با صدای ارومی گفت:یادته گفتی...میتونم بهت اعتماد کنم؟
-معلومه
+پس میشه...دوباره بقلت کنم؟
لبخندی روی لب هاش نشست:اره.اگه این کاریه که ارومت میکنه..معلومه
بیول سر چرخوند و نگاهش کرد ، سولار به راحتی اشک جمع شده تو چشم هاشو میدید.با ناراحتی فکر کرد"تو نگاه اول..مونبیول به نظر ادم سرسخت و مغروری میاد...ولی اینجوری نیست..اون خیلی هم اسیب پذیره"
نگاهش به زنجیر طلایی رنگی دور گردن بیول خورد،نگاهشو پایین اوارد و به حلال ماهی که به زنجیر وصل بود داد.اون همون گردنبندی بود که سولار بهش داده بود!!
+ممنون
با صدای مونبیول از افکارش بیرون اومد.
دست هاشو دور کمر سولار انداخت و خودشو به ارومی بهش نزدیک کرد.سرشو رو شونه سولار گذاشت و چشم هاشو بست.
لبخند پهنی زد و متقابلا مونبیولو بقل گرفت..و دوباره عطره سرد همراه با بوی قهوه!! سرشو به سره مونبیول چسبوند و ذوق زده فکر کرد"این یعنی...یعنی از اون هدیه خوشش اومده!!"
"خدایا مرسی!!"
اب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید،حالا که در این حد به مونبیول نزدیک شده بود احساس میکرد قلبش الانه که از قفسه سینش بیرون بزنه!!
مونبیول به ارومی گفت:متاسفم
-اشکالی نداره
+هیچکس نیست...که وقتی ناراحتم..بقلم کنه...وقتی تو گفتی..تصمیم گرفتم بهت اعتماد کنم...الان..فقط تویی
بیول به ارومی لب زد و سرشو بیشتر تو گردن سولار فرو برد.سولار رسما مثل یه مسکن عمل میکرد!!
لبخندی روی لب هاش نشست و به ارومی تو خودش جمع شد،برخورد نفس های بیول به گردنش باعث میشد بخواد بخنده!
-همیشه میتونی روی من حساب کنی..ما..دوستیم..؟
اونا دوست بودن؟ قطعا که نه!رابطه هیچکدوم از دوست ها اینجوری شروع نشده بود
مونبیول مردد لب هاشو روی هم فشرد و گفت:فکر کنم
خنده ارومی کرد.
-خودتو ناراحت نکن.تو هر رابطه ای از این اتفاقا میوفته
+زیادی بزرگش کردم.‌نه؟
"نه" این جوابی بود که سولار میخواست به زبون بیاره.اما نمیشد ...
از طرفی حس خیلی بدی داشت،احساس میکرد باید به مونبیول بگه چی شنیده!اینجوری باعث میشد از خودش عصبی بشه چون بیول بهش اعتماد کرده بود و حالا سولار حتی نمیخواست بهش بگه چی راجبش میدونه!
"صداقت" همیشه براش سخت بود!! نه اینکه عاشق دروغ گفتن باشه یا حقیقت براش مهم نباشه...سولار از واکنش بعد از گفتن حقیقت میترسید! همیشه همینطور بود
اب دهنشو قورت داد و زمزمه کرد:باید یه چیزی بهت بگم
اروم گفت و امیدوار بود که مونبیول اصلا حرفشو نشنیده باشه! اما بیول پرسید:به من؟چی؟
نفس عمیقی کشید
-میترسم
+از چی؟
-از...تو
مونبیول خودشو از بقل سولار بیرون کشید و اخمالو نگاهش کرد
+از چیه من؟!!
سرشو پایین انداخت و گوشه دامنشو تو مشتش فشرد.مضطرب جواب داد:میترسم..باورم نکنی..
با تعجب گفت:منظورت چیه؟
-میترسم قضاوتم کنی
سرشو به نشونه منفی تکون داد و لبخند زد:من تورو قضاوت نمیکنم.نگران نباش
-من...حرفاتونو شنیدم!
وقتی مونبیول با تعجب نگاهش کرد چشم هاشو بست و پشت هم ادامه داد:شب تولدت..وقتی تو و ماری باهم دعوا کردید من حرف های شمارو شنیدم...نمیخواستم اونجا بشینم ولی مجبور شدم چون میترسیدم تو منو باور نکنی و فکر کنی فالگوش وایسادم!ولی باور کن این همش اتفاقی بود من اصلا نمیخواستم حرفاتونو گوش کنم..فقط..اتفاقی شد!متاسفم
اب دهنشو قورت داد و پلک هاشو محکم تر روی هم فشرد،وقتی جوابی از طرف مونبیول نشنید وحشت‌ زده چشم هاشو باز کرد و نگاهش کرد.
واقعا میترسید!!
از اینکه مونبیول دیگه بهش توجه نکنه...یا راجبش بد فکر کنه وحشت داشت!
بیول سرشو کج کرد و نگاه خنثی ـشو به سولار داد.نفس سنگینی کشید،سولار از چشم های سیاهش ترسید!!
-ببین من واقعا معذرت میخوام می-
+سولار!!!!
وقتی بیول فریاد زد تو جا پرید.چشم هاشو بست و تو خودش جمع شد،از بغض لب هاش به طرف پایین اویزون شده بود و پتانسیلشو داشت که هر لحظه بزنه زیره گریه!!
به لب های اویزون شده ی سولار خیره شد و خندید.تو این حالت...واقعا شبیه یه گربه شده بود! لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست.در واقع اصلا ناراحت نشده بود!شاید اگه فرد دیگه ای بجز سولار بهش میگفت"هی من حرفاتو شنیدم و حالا مهم ترین رازه زندگیتو میدونم" میزد و رسما اونو دو تیکه میکرد!! شایدم بیشتر-
ولی الان قضیه فرق میکرد.اون سولار بود!! کسی که میتونست روش حساب کنه و از خواص درمانیش -یا همون ارامش- استفاده کنه.دستشو جلو برد و چونه سولارو گرفت تا صورتشو به سمت خودش برگردونه
سولار چشم هاشو باز کرد و وحشت زده به بیول خیره شد.
+باورم نمیشه!
گفت و دستشو عقب کشید‌.لب های سولار بیشتر اویزون شد:من معذرت میخوام مونبیول اتفاقی بود نمیخواستم اینکارو بکنم اصلا فکر کن نشنیدم منم یجوری تظاهر میکنم انگار چیزی نمیدونم اصلا میت-
خنده ارومی کرد و سولارو محکم بقل گرفت و باعث قطع شدن حرفش شد.سره سولارو رو سینش فشرد و زمزمه کرد:خوشحالم که شنیدی
سولار احتمال میداد چشم هاش گشاد تر از این نمیشه!اب دهنشو قورت داد و پرسید:تو...ازم ناراحت نشدی؟
+نه
-عصبانی هم نشدی؟
+فکر نکنم
چنگی به بولیز گشاد مونبیول انداخت و با بغض لب زد:چرا؟
+خب...اینجوری یک نفر هست که بتونم باهاش راجب مشکلاتم حرف بزنم
-متاسفم
+بیخیال گفتم اشکال نداره
-اخه-
+بیخیال سولار
سولارو از خودش جدا کرد و ادامه داد:بعدا حرف میزنیم
سرشو پایین انداخت و لبشو گزید،هنوز هم بخاطره اون بقل تپش قلب داشت و احساس میکرد دنیایی پروانه تو شکمش بال بال میزنن!!
-بازم...معذرت میخوام
دستی به پشت گردنش کشید و جواب داد:انقدر اینو نگو
"کارما" سولار با خودش گفت.مونبیول تکیه زد و زانوهاشو روی نیمکت بالا اوارد
+خب؟
-چی خب؟
+نمیخوای چیزی بپرسی؟
شونه ای بالا انداخت:فکر نکنم
لبخندی زد و گفت:از حرفاش ناراحت نمیشم..یعنی چون حسی بهش ندارم برام مهم نیست راجبم چه فکری میکنه
"هوفی" کشید و ادامه داد:از این متنفرم که فکر میکنه صاحب همه چیزه!!
چشم های سولار گشاد شد.با خوشحالی فکر کرد"حسی بهش نداره؟!!اگه ماری ـو دوست نداره..یعنی ممکنه چیزی بینمون اتفاق افتاد معنی داشته باشه؟؟"
لب هاشو لیسید و گفت:میتونی روی من حساب کنی
+مرسی!

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now