♡-♡-♡لب پایینشو بین دندون گرفت و دست به سینه به دیوار تکیه داد.هئین بهش اخم کرد:دو دقیقه تنهاش گزاشتم معلوم نیست چه بلایی سرش اواردید
+تقصیر من نبود.من توپو برای مارک پرت کردم ولی اون یهویی بلند شد و توپ خورد تو سرش!از عمد نزدم
ماری خندید:دیگه به ما ربطی نداره دوست تو انقدر ضعیفه
اخم کرد و غرید:توپ بسکتبال خورد تو سرش!میدونی اون توپ چقدر سنگینه؟!
+میخواست بلند نشه!اصلا برای چی اونجا بود؟
+چطور انقدر خونسردی؟؟
+بشینم براش گریه کنم؟!!من اون دخترو اصلا نمیشناسم اما بخاطرش یه ساعته معطل شدیم
بی توجه به جر و بحث ماری و هئین ناله ای کرد و صورتشو با دست هاش پوشوند.هاسا نگاه تاسف باری بهشون انداخت و هئینو عقب کشید
+بیخیال دعوا نکنید
خودشو به دیوار کشید و روی زمین نشست،سرشو روی زانوهاش گزاشت و غرغر کرد:خیلی حرف میزنید
+بسته دیگه بیول بلندشو بریم!
سرشو بلند کرد و چشم های گشاد شدشو به هاسا داد.لب زد:اگه بمیره چی؟؟
ماری با تعجب نگاهش کرد.ادامه داد:اگه بمیره من میشم قاتلش..وای..بدبخت میشم که!!
عصبی خندید:داری شوخی میکنی دیگه؟!
به ماری نگاه کرد و گفت:خانوادش دهنمو سرویس میکنن!
+نه اینجوری نمیشه
هئین گفت.ماری دوباره خندید
+بیول لطفا بگو شوخی میکنی!!هیچکی با یه ضربه توپ نمردههه!!
-خب شاید این بمیره
+نههه!!
نگاه غمگینشو به هاسا داد و پرسید:احتمال بدبخت شدنم چقدره؟؟
هاسا انگشت اشارشو روی گردنش کشید و لب زد:زیاد
+بچه ها لطفا!!
لب هاشو جمع کرد و پرسید:ماری تو نمیدونی اون کیه؟
+یه احمق مثل بقیه!مثل تو که فکر میکنی ضربه توپ باعث مرگ میشه
هئین متعجب گفت:تو واقعا خانواده اونو نمیشناسی؟پدرش یه سرمایه گذار خیلی معروف بود.
چشم های ماری گرد شد:واقعا؟
+اوهوم.مامانم با مامانش دوسته،حتما اسم اقای کیم و شنیدی
ماری با تعجب سر تکون داد و به مونبیول نگاه کرد.جلو رفت و دستی به موهای مونبیول کشید
+خب پس بدبختی..دلم برات تنگ میشه
دست ماری و پس زد:مسخره نشو!!
با بیرون اومد دکتر کالج ، از بخش پزشکی کوچیک اونجا از جاش بلند شد و نگران بهش چشم دوخت.حتی نمیتونست تصور کنه اگه اتفاقی برای اون دختر بیوفته چیکار کنه!فقط بخاطر یه توپ!!
-بگو که نمرده
ماری خندید.خانم چو لبخندی بهش زد و گفت:ذهنت به کجا میره مونبیولی.اسیب جدی نیست نگرانش نباشید
+گفتم چیزیش نیست!
ماری غر زد.لبخند کوچیکی زد و دست هاشو بهم گره زد.
-پس چیزیش نیست؟؟
+نه.فقط دفعه بعدی مراقب باش،این حرکت میتونه خطرناک باشه
-ممنون
نفس عمیقی کشید،حالا خیالش راحت شده بود.هئین به طرف اتاق رفت که با صدای خانم چو متوقف شد
+کجا میری جانگ؟
+میرم پیش سولار
+بهم گفت شمارو بیرون کنم.خجالت میکشه شماهارو ببینه
ماری خندید:بیا!یه ساعت معطل خانم شدیم که در اخر اینجوری بشه!فقط الکی نگران بودی بیول
سرشو پایین انداخت و گفت:خیلی خب بریم
وقتی خانم چو ازشون دور شد،هئین و هاسارو هول داد و گفت:شما برید
+تو کجا؟
-زدم مغزشو داغون کردم خیلی زشت نیست معذرت خواهی نکنم؟
به پاکت کوچیک شیر توت فرنگی که روی صندلی گزاشته بود اشاره کرد و ادامه داد:اونم تحویل میدم
ماری چشم غره ای بهش رفت و گفت:من میرم وسیله هاتو جمع کنم،منتظرم
سر تکون داد.پاکت شیرو از روی صندلی برداشت و در اتاقو باز کرد و به ارومی وارد شد،سولار روی تخت دراز کشیده بود و به شکل ترسناکی،پتوی سفید رنگ و روی سرش کشیده بود.لبخند محوی زد و روی صندلی فلزی کناره تخت نشست.کمی منتظر بهش خیره شد اما سولار بی حرکت بود!با خودش خندید..
احتمالا خجالت میکشید که همچین اتفاقی افتاده،یا شایدم از اینکه خودشو اونجوری تو بقل مونبیول انداخت خجالت زده بود.در هر صورت این تقصیر اون نبود!
-عام..
خجل خندید:معذرت میخوام که زدم داغونت کردم
منتظر شد اما جوابی نشنید،سولار حتی یه تکون کوچولو هم نخورد!لبخندی زد و با پاکت شیر تو دستش بازی کرد
-نمیدونم چه حسی داری..خانم چو گفت که خجالت میکشی..اینکارو نکن!منم وقتی برای اولین بار بسکتبال بازی کردم توپ به دستم خورد و دستم شکست!
-اسمت سولار بود؟متاسفم سولار..از این به بعد حواسمو جمع میکنم
پاکت شیر و روی میز فلزی کنارش گزاشت
-متاسفم که نتونستم یه چیز بهتر برات بیارم.اما حتما بخورش!هم برات خوبه هم خوشمزست
کمی به سولار خیره شد اما انگار اون خیلی بیشتر از این ها خجالت زده بود.لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد
-ازم ناراحت نباش..امیدوارم دفعه بعدی که همدیگه رو دیدیم این اتفاقو فراموش کنیم.بازم ازت معذرت میخوام!مراقب خودت باش و اون شیرو حتما بخور..چیزی لازم داشتی بهم بگو باشه؟؟میبینمت
مردد به طرف در رفت و بعد از اخرین نگاه به سولار از اتاق بیرون رفت.
با شنیدن صدای در پتو از سرش پایین کشید و هوای ازاد و تنفس کرد.داشت اون زیر خفه میشد!! اشک گوشه چشمشو پاک کرد و به صندلی خیره شد که مونبیول چند لحظه پیش روش نشسته بود
"اون خیلی مهربونه...هر روزی که میگذره بیشتر ازش خوشم میاد..ولی اینم باعث نمیشه این ابرو ریزی که کردم و فراموش کنم!وای این چی بود اخه؟؟"
تو تخت نشست،دستشو بالا اوارد و به سرش کشید.اون قسمتی که توپ خورده بود کمی باد کرده بود و درد میکرد.صورتشو توهم کشید و با تعجب به پاکت کوچیک و صورتی رنگی نگاه کرد که رو میز کنارش بود.
دستشو جلو برد و اونو برداشت.
-شیر توت فرنگی؟
با لبخند زمزمه کرد.هیچوقت امتحانش نکرده بود...اما الان قضیه فرق میکرد!اینو مونبیول بهش داده بود.خندید
-همه چیش سوییته..
نی و باز کرد و داخل پاکت فرو کرد،مردد پاکتو بالا اوارد و نی و بین لب هاش گذاشت.نفس عمیقی کشید و چند قلوپی از اون شیر شیرین خورد.
لبخندی روی لب هاش نشست،نگاهی به ساعت نقره ای رنگ دور مچش انداخت.کلاس هاش به فنا رفته بود..پس بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
نگاهشو تو سالن چرخوند و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست،قلوپی از شیر خورد و راه افتاد تا برگرده و وسیله هاشو جمع کنه.
با احساس لرزشی روی باسنش وحشت زده جیغ کشید.سری به نشونه تاسف برای خودش تکون داد و موبایلشو از جیب پشتیه شلوار جینش بیرون کشید.با دیدن اسم مینهو عصبی لب هاشو روی هم فشرد و تماسو قطع کرد
سرشو پایین انداخت قلوپ دیگه ای از شیر خورد،دور از جمعیت از پله های سالن بالا رفت و به کلاس رسید،از جایی که تایم کلاس تموم شده بود کسی اونجا نبود.
داخل کلاس ایستاد و باقی شیرو یه نفس سر کشید،در حدی که صدای خالی بودن پاکت شیر درومد.خندید و بعد از زدن لبخندی به پاکت اونو داخل سطلی پرت کرد که گوشه کلاس بود.
به طرف کیف و وسیله های بهم ریختش رفت و اونارو داخل کیفش ریخت،کیفو روی شونش انداخت و از کلاس بیرون رفت.با احساس لرزش دوباره موبایل عصبی اونو جیبش دراوارد.ایندفعه مادرش بود!
"هوفی"کشید و جواب داد:بله؟؟
و پله هارو پایین رفت.
+سولار کجایی؟؟
-به نظرت کجام اخه؟
+عجله کن بیا خونه
ایستاد و با تعجب پرسید:چرا اتفاقی افتاده؟؟
+سوهو خودشو تو دردسر انداخته
چشم هاشو تو کاسه چرخوند و با سرعت بیشتری به راه رفتن ادامه داد
-از دست این...کجاست الان؟
+مینهو گفت میاد دنبال تو تا باهم برید
ایستاد و فریاد کشید:بهت گفتم هر چیزی و به مینهو ربط نده!!!من خودم میتونم درستش کنم منتظر بمون
غرغری کرد و تماسو قطع.تمام دنیا دست به دست هم داده بود تا حرصشو در بیاره و اذیتش کنه.برادر احمقش چقدر دیگه دردسر درست میکرد تا مینهو بیخیالش بشه؟ سولار ادم های اطرافشو خوب میشناخت.میدونست مینهو هرکاری بکنه ، روز بعد میگه"من برات یه لطف خیلی بزرگ کردم پس بهتره معدب باشی و هرچیزی که من میگم و گوش کنی"! این جمله تکراری بود..
با دیدن ماشین سیاه رنگ مینهو عصبی به طرفش رفت و سوار شد.
+سلام!!
-ازش خواهش میکنم انقدر تو کارام دخالت نکن!!!
داد زد و ابروهاشو توهم کشید.مینهو متعجب خندید و راه افتاد
+سوهو خودش بهم زنگ زد
-سوهو کاره اشتباهی کرد!
شونه ای بالا انداخت:دیگه به من ربطی نداره
"هوفی" کشید و به صندلی تکیه داد.بحث کردن با کسی که نمیفهمه یا نمیخواد بفهمه سخت ترین بود! پس ترجیح داد سکوت کنه و بیخیالش بشه.بجاش همه اینارو سره سوهو خالی میکنه!
سرعتشو کم کرد و نگاه دقیقی به سولار انداخت.
+صورتت چی شده؟
"همینو کم داشتم..." دستی به سرش کشید و جواب داد:مهم نیست
در حقیقت جای اون توپ لعنتی هنوزم درد میکرد! با خودش فکر کرد مونبیول اون توپو اروم و برای دوستش پرت کرده بود..
اگه وسط مسابقه یهویی اون توپ در میرفت و میخورد تو سرش چی؟قطعا دیگه زنده نمیموند! ولی حاضر بود کلی از این توپ ها بخوره تا مونبیول بیاد پیشش و باهاش حرف بزنه.با ذوق فکر کرد"فقط اونجایی که گفت اسمت سولار بود اره؟...خواستم جیغ بزنم اره اسمم دقیقا همینه!!"
با این فکر لبخندی روی لب هاش نشست.مینهو نگاه سریعی بهش انداخت و پرسید:به چی میخندی؟؟
-به زندگی خوبم.اینکه چقدررر همه چیز اونجوری که میخوام پیش میره.یا اینکه چه خوبه همه ادم هایی که دوسشون دارم بیست و چهار ساعته کنارم هستن..چه خوبه!!
+الان به من کنایه زدی؟
-اونشو دیگه خودت بفهم
+من دارم کارای برادرتو ردیف میکنم بعد تو اینجوری باهام حرف میزنی؟
-منم دارم کل روز تحملت میکنم بعد تو اونجوری منو میزنی؟!!
پررو تر از مینهو جواب داد.در هر شرایطی..هیچوقت تو جواب دادن به مینهو کم نمیاوارد!
YOU ARE READING
𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾
Romance"میدونستم زندگیشو به جهنم میکشم.. اما تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم...چون عاشقشم!!" -اسمات ، سد ، رومنس -کامل شده