"Part Twenty-four"

25 4 2
                                    

+هی مونبیول!!
ایستاد و به هئین نگاه کرد.دست هاش پر بود از کیسه های خرید و بیولو به شک مینداخت که قراره پارتی بگیره؟...پارتی ـه جدایی-
هئین کیسه هارو زمین گذاشت و به طرفش دویید.
+حالت خوبه؟چرا جواب تماسامو نمیدی؟!!مردم از نگرانی
لب باز کرد تا بگه "گوشیم اصلا زنگ نخورد!" اما بجای تکون دادن لب های خشک شدش دست هاشو به جیب شلوارش کشید.ولی موبایلشو احساس نکرد!!
با چشم های گرد شده دوباره به جیب هاش دست کشید.
-نیست!
و اینبار با دقت تر جیب هاشو گشت.هئین با چشم های گشاد شده بهش خیره شد.خب...ممکن بود زیادی پریشون باشه و این بده..؟
ناله ارومی کرد و غر زد:حتما وقتی خوردم زمین افتاده.بهش زنگ بزن..بالاخره که یکی پیداش میکنه
جلو رفت تا درو باز کنه،دست هاش میلرزید و گرفتن کلید براش خیلی سخت بود!گلوش بخاطر هق هاش ، و چشم هاش بخاطر اشک ها میسوخت.
اخرین باری که اینجوری تو باز کردن در به مشکل خورده بود،بخاطره این بود که سولار لحظه ای دست از بوسیدنش برنمیداشت و بیول هیچ فرصتی برای باز کردن در نداشت
هئین با ناراحتی نگاهش کرد و جلو رفت.دستشو روی دست مونبیول گذاشت،بیول سر بلند کرد و چشم های خیسشو به هئین داد
لبخند زد:بده من
کلید و از مونبیول گرفت و درو باز کرد.بیول بی توجه بهش راه افتاد و وارد خونه شد.مستقیم به طرف اتاق رفت و خودشو روی تخت انداخت.
و اینجوری هئین مجبور شد تمام اون کیسه های سنگینو خودش داخل ببره.‌..
انتظار داشت مونبیول بهش تعارف بزنه و تو بردن اونا کمکش کنه ولی خب از اولم هم انتظاره بی جایی بیشتر نبود! پالتوشو روی کاناپه انداخت و بعد از شستن دست هاش شروع به چیدن اون مواد غذایی تو یخچال و کابینت کرد.
سوکجین فکر کرده بود هئین پرستاره کودکه!! از جایی که نصف اون خوراکی ها پاستیل و ابنبات بودن!
لحظه ای ایستاد و مکث کرد اما صدایی نشنید.تنها گزاشتن مونبیول تو این موقعیت خطرناک نبود؟
از اشپزخونه بیرون اومد و راه افتاد.تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.بیول روی تخت دراز کشیده بود،سرشو تو بالشت فرو برده بود و هئین چیزی از صورتش نمیدید‌.
جلو رفت.
+حالت خوبه؟
-میخوام تنها باشم
بیول با صدایی که بخاطره فرو بردن صورتش تو بالشت،گرفته بود گفت.خندید و دست هاشو به سینه زد
+سوکجین منو با کلی پاستیل و ابنبات فرستاده اینجا که کنارت باشم
سرشو بلند و به هئین نگاه کرد.موهاش بخاطر اون بالشت پریشون شده بود.چشم هاش قرمز و رد بجا مونده از اشک هاش روی گونش بود.لب هاش رو به پایین اویزون شد
-ولم..کن و برو
هئین به طرفش رفت.روی تخت نشست و به موهای بیول دست کشید تا مرتبشون کنه
+میدونی که اینکارو نمیکنم.من قبلاهم اینکارو نکردم!
کمی به هئین خیره شد و بعد سرشو روی پاهای اون گذاشت.وقتی هئین موهاشو نوازش کرد تو خودش جمع شد و چشم هاشو بست.
حق با اون بود..
هئین هیچوقت تنهاش نزاشته بود!! هیچوقت..حتی بهش شک هم نکرده بود! حتی وقتی همه میگفنن که مقصره،هئین هر روز بهش سر میزد و بهش میگفت "اشکال نداره،سعی کن با کارای خوب جبرانش کنی"
شاید به این معنی بود که اون یه فرشته مهربونه!کسی که هیچوقت بقیه رو قضاوت نمیکنه!
+چیشد؟
اروم پرسید و خودشو کنار کشید،پتوی تخت و بالا اوارد و با وسواس روی بدن مونبیول کشید.
-گفت دیگه بهم نیاز نداره...دوستم نداره...گفت همه چیز این بود که بخاطر لونا تلافی کنه...اونو به من ترجیح داد...بخاطر پول؟...گفت زندگی کردن با من..فقط بدبخت ترش میکنه
چشم های هئین گرد شد.قطره های اشک بیولو احساس میکرد،اونا از چشم هاش روی رون های لخت هئین میچکید.. دستشو نوازشگرانه به بازوی مونبیول کشید.
+خودش گفت؟
-خودش گفت...خودش گفت و...قلبمو شکست
گریه کرد:هیچوقت..انقدر خورد نشده بودم...سولار اخرین کسی بود...که فکر میکردم...اینجوری باهام حرف بزنه!!
نفس خسته ای کشید و دست دراز کرد تا از روی میزه کناره تخت،برگه دستمالی برداره.به جلو خم شد و دستمالو روی صورت مونبیول کشید.
+گریه نکن
-نمیتونم!!دارم- دارم دیوونه میشم
شونه ی بیولو محکم گرفت تا لرزششو کمتر کنه.غمگین بهش خیره شد،هنوزم عجیب بود!!متفکر لب زد:اما برای چی انقدر یک دفعه ای باید اینکارو بکنه؟
-مطمئنم...مطمئنم مجبورش کردن..من سولارو میشناسم...من احساساتشو میفهمم..میتونم قسم بخورم...مجبورش کردن...اون هنوزم منو دوست داره..مگه نه؟
وقتی مونبیول بین گریه هاش جواب داد تعجب کرد.هئین واقعا نمیخواست این حرفارو بلند بگه،چون درگیر کردن ذهن بیول و بیشتر ناراحت کردنش چیزیو درست نمیکرد!
اما ظاهرا ناخواسته بلند فکر کرده بود و حالا مونبیول جواب ناراحت کننده ای بهش داده بود و این درگیرش میکرد!
موهای نرم مونبیولو نوازش کرد و گفت:مهم نیست چرا اینکارو کرده یا کی بهش گفته...اگه انقدر قلبتو شکسته پس فراموشش کن!تو نباید اینجوری خودتو ناراحت کنی مونبیول
-نمیتونم!!
بیول با یک کلمه جوابشو داد و به گریه کردن ادامه داد.با ناراحتی نفس صداداری کشید
+مونبیول..شاید اینجوری بهتر بوده
-حق نداره منو عاشق خودش ، و بعدش اینجوری خوردم کنه!!!نههه نمیخوام از دستش بدممم..
بیول میون گریه فریاد زد.
+کی میدونه شاید سولار...اون شخص مهربون و جذابی که فکر میکردیم نبوده‌...تو هیچوقت نمیتونی یکیو کامل بشناسی‌..مونبیول شاید...تو راجب سولار اشتباه میکردی!
هر چند هئین خودشم به حرفش شک داشت ولی خب باید یه چیزی میگفت دیگه!! درسته شناختن ادما کاره سختیه ولی هیچکس نمیتونست "واقعی" بودن سولارو زیره سوال ببره!
اون همیشه خودش بود،همه رفتار های خوبش شخصیت اصلیش بود نه یه تظاهر برای جلب توجه! سولار واقعا عاشق مونبیول بود.. محض رضای خدا کی بود که با دیدنشون متوجه نشه؟؟
این رفتار... هیچ جوره با اخلاقیات سولار جور در نمیومد! امکان نداشت سولار همچین کاری بکنه..مگه اینکه اون یه بازیگر و یه عوضی حرفه ای بوده باشه و تمام این مدت بقیه رو گول زده باشه
اما احتمال اینم کم بود...
سولار چرا باید اینکارو بکنه؟واقعا شکستن قلب اون دختر و اینجوری اونو به گریه انداختن براش لذت بخش بود؟ چجوری یک نفر با وجود گی بودنش میتونه ازدواج کنه؟
هیچ چیز با عقل جور در نمیومد!!
-چی..فکر میکنی؟
بیول با صدای گرفته ای پرسید و بینیشو بالا کشید.دستشو زیره سره مونبیول برد و بلند شد،بالشتو جایگزین پاهاش زیره سره مونبیول گذاشت و روی زانوهاش نشست.
لبخندی به چهره متعجب مونبیول زد و دستشو برای پاک کردن اشک هاش جلو برد‌.
+فکر میکنم بهتره بخوابی و گریه نکنی،من با سولار حرف میزنم.تو فقط باید خودتو کنترل کنی
-لونارو بخاطر کارای احمقانم از دست دادم...اما هئین...قسم میخورم سولارو صادقانه دوست داشتم و الان- الان وقتی فکر میکنم که دیگه قرار نیست ببینمش...فقط میخوام بمیرم
+مونبیول!
اشک های جدیده بیولو پاک کرد و ادامه داد:الان فقط بخواب و ذهنتو اروم کن!منم برمیگردم پیش سولار‌.خب؟
-هئین-
+بهم اعتماد کن
بلند شد و پتو تا گردن بیول بالا اوارد.لبخنده اطمینان بخشی بهش زد و از اتاق بیرون رفت.درو بست و به در تکیه داد
چیشد که اون عوضیِ مغرور به اینجا رسید؟
به طرف اشپزخونه راه افتاد تا باقی خوراکی هارو مرتب کنه.با زنگ خوردن موبایلش اونو از جیبش بیرون اوارد.چشم هاشو تو کاسه چرخوند و به تماس جواب داد
-بله؟
به کانتر تکیه زد و تلاش کرد یک دستی بسته بندی اون دمنوش و باز بکنه.
+هئین؟کی اون دفترو برام میاری؟
-یه کاری برام پیش اومده
+من عجله دارم!
-عااه ماری فقط چند ساعت تحمل کن تا اون دفترو برات بیارم!!به من ربطی نداره که هاسا با خارج از شهر رفتنش برنامه هاتو بهم ریخته!
+ببین هئین..لطفا!من خیلی به اون دفتر نیاز دارم
عصبی جعبه دمنوش هارو پرت کرد و نگاهی به ساعت انداخت.
-باید صبرکنم تا سوکجین بیاد اینجا و بعد برم پیش سولار..حدودا سه ساعتی معطل میشم.نمیتونم زودتر بیام نباید مونبیولو تنها-
ابروهاش به بالا پرید.سری به نشونه رضایت برای خودش تکون داد.ادامه داد:ماری! اگه بتونی فقط برای یک ساعت پیش مونبیول بمونی مجبور نمیشم تا اومدن سوکجین صبر کنم.این یعنی من زودتر برمیگردم و توعم زودتر به دفترت میرسی!!!
ماری خندید:بیول یه بچست؟! بازم دست و پاهاش شکسته که به مراقبت نیاز داره؟!
-عااه نه...فقط داستانش طولانیه..نمیخوام تنها باشه
+هئین تو خودتم میفهمی چی میگی؟؟اون بیوله بیول!!بعد از تمام اون اتفاقا اومدن به خونش اخرین چیزیه میخوام..نمیخوام دوباره منو مقصر قهر کردن دوست دخترش ببینه
-دیگه دوست دختری وجود نداره!فقط بیا اینجا
+منظورت چیه؟
-میخوای تا صبح منو سوال پیچ بکنی؟!هر چقدر زودتر بیای کاره منم زود تر تموم میشه!
+خیلی خب
موبایلو توی جیبش برگردوند.جعبه دمنوش و برداشت و شروع به باز کردنش کرد.این هدیه مخصوص سوکجین به بیول بود! دمنوش اسطخودوس که سوکجین تاکید کرده بود برای ارامش اعصاب بیول خوبه
خب سوکجین مثل بابابزرگ ها میموند! اون مدااام بهشون دمنوش هدیه میداد و میگفت که براشون خوبه.سوکجین درمان هر دردی رو تو اون دمنوشای مسخره میدید!
کمرت درد میکنه؟ دمنوش بخور!
داری میمیری؟ دمنوش بخور!
بفاک رفتی؟ دمنوش بخور!
ماشین از روت رد شده؟ دمنوش بخور!

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz