"Part Eight"

42 3 0
                                    

"خجالت"
اولین دلیلی که امروز فقط روی تختش دراز کشیده بود و حتی برای کالج رفتن هم از جاش بلند نشده بود!
واقعا قرار بود جوری که انگار اتفاقی نیوفتاده برگرده کالج و مثل بقیه روز های عادی زیرچشمی به مونبیول زل بزنه و بخنده؟؟نمیتونست اینکارو بکنه...حداقل نه وقتی هر چند دقیقه یکبار تمااام اتفاقاته اون شب به یادش میان و خجالت زده ترش میکنن
ناله ای کرد و به پهلو چرخید
امروز سولار یه رکورد جدید زده بود!از دیشب که با سوهو غذا خورده بود فقط یکبار برای مسواک زدن و دفعه بعد امروز صبح برای دستشویی رفتن بلند شده بود.
در غیر این صورت بی هدف دراز کشیده بود و به ستاره های سقف اتاقش نگاه میکرد.صدای "دینگ" مسیج هاش پشت هم بلند میشد و عصبیش میکرد.
دست دراز کرد و موبایلشو برداشت.مونبیول بود که به سولار رگبار بسته بود!
"+نمیخوای جواب بدی؟"
"+هی هی هی"
"+من نگرانم خب بفهم!!!"
"+اصلا جواب نده به من چه"
"+ببین من معذرت خواهی کردم"
"+پس تمومش کن"
"+اصلا چرا دارم بهت پیام میدم؟؟"
"+از من دلخور نباش چون این تویی که جوابمو نمیدی"
"+خستم کردی.."
"+خیلی خب اصلا بیا یجوری خودتو تخلیه کن"
"+میزارم برای انتقام با توپ بزنی تو سرم"
"+خوبه؟؟؟"
"+تو واقعا نمیخوای جواب بدی"
"+واسه چی نگرانتم؟تو از منم بدتری!"
"+منو نادیده نگیر از اینکار متنفرممم!!!"
"+بگیر به من چه"
"+دیگه واقعا تموم شد!من بخاطر اینکه اذیتت کردم متاسفم ولی نه در این حد ‌که بهت التماس کنم پس همین"
"+وای تو جوا-
پلک هاشو روی هم فشرد و موبایلشو خاموش کرد،وگرنه اونجوری که مونبیول پیش میرفت...تا صبح صدای مسیج هاش بلند میشد.
"اون خود درگیری داره" با خودش غرغر کرد و چرخید.سرشو تو بالشت فرو کرد و نالید
با شنیدن صدای در سربلند کرد و گفت:بیا
مینهو در حالی که سینی کوچیکی دستش گرفته بود وارد اتاق شد و درو با پا بست.
-تویی
ناامید لب زد و پاهاشو عقب تر کشید تا مینهو بتونه بشینه.
+شنیدم مریض شدی
چشم هاش گشاد شد،در واقع برای تو تخت موندن "سرما خوردگی"ـو بهونه کرده بود و حالا کاملا یادش رفته بود باید نقش بازی کنه! سرفه ای زد و گفت:اره..فکر کنم سرماخوردم
+بیا برات سوپ اواردم
-مرسی
+خب پاشو بخور
نفس خسته ای کشید و به ارومی نشست.مشکل این دروغ همین بود!خانم هه از دیشب بیخیالش نمیشد و مدااام سوپ و داروهای گیاهی و کلی مزخرفات دیگه تو حلقش میریخت
مینهو سینی و با احتیاط روی پاهاش گذاشت
+بهتری؟
-خوبم
+من میخواستم با خودم ببرمت یجایی،ولی مثل اینکه نمیتونی بیای
"وای فاک.." دوباره سرفه کرد و برای خالی نبودن غریضه بینیشو بالا کشید
-حیف شد
قاشقی از سوپ تو دهنش گذاشت.احساس عجیبی داشت..خوشبختانه دردش از بین رفته بود و دیگه میتونست با خیال راحت بشینه! ولی هنوزم یه حس عجیبی داشت که نمیفهمید چیه..
البته با ناامیدی و وحشت کامل قطره کوچیکی خون تو لباس زیرش پیدا کرده بود و تلاش میکرد بهش بی توجه باشه چون به گفته مونبیول "طبیعیه"!!
+من..انتظار داشتم تو شروع کنی دعوا کردن باهام که چرا اومدم تو اتاقت
خندید:من همیشه هم انقدر بد اخلاق نیستم
و قاشق دیگه ای از سوپ تو دهنش گذاشت.مینهو لبخندی زد و گفت:چرا هستی
-نامرد
+جدی میگم!
-امروز اصلا رو مودش نیستم..از دعوا کردن خسته شدم
+منم
-هوم‌.اگه سر به سرم نزاری،یجوری باهم کنار میایم
+خب..من هیچوقت نمیخوام اذیتت کنم
قاشق دیگه ای از سوپ خورد و تایید کرد:اره اره
+مسخرم نکن سولار جدی میگم!اینکارو میکنم..چون اگه انجامش ندم نمیتونم کنترلت کنم
-من که بچه نیستم
+تو همش از من فرار میکنی
سر تکون داد و غرغر کرد:دلیلشو خودت میدونی
شونه بالا انداخت و گفت:ولی خب مهم نیست
-نیست
لب زد و قاشق دیگه ای خورد.سینی کنار گذاشت.مینهو غر زد:بخور
-نمیخورم
+حداقل پاشو یکم راه برو.حواسم بهت هست!از صبح دراز کشیدی
سینی و به سختی روی میز کناره تخت گزاشت و دوباره خودشو دراز کرد
-میخوام استراحت کنم
+خیلی خب
از جاش بلند شد و خودشو رو صورت سولار خم کرد.لبخندی بهش زد و دستی به موهای حالت دارش کشید
+استراحت کن.چون نمیتونی از بیرون رفتن بامن فرار کنی
چشم هاشو تو کاسه چرخوند:میدونم!!!
+عالیه
چشمکی به سولار زد و از اتاق بیرون رفت.کلافه "هوفی" کشید و خودشو بین پتو های نرم و خنک پیچید‌.از اینجوری دراز کشیدن و هیچ کاری نکردن متنفر بود چون حوصلش سر میرفت.
از طرفی اصلا حوصله بلند شدن و راه رفتن یا هر کاره مسخره دیگه ای ـو نداشت! وضعیت به قدری بد بود که حوصله اهنگ گوش دادن هم نداشت!!
این برای سولار به معنی یه فاجعه کامل بودن
از فکر کردن به مونبیول و هئین و هاسا و اون دوست دختره برج زهره ماره مونبیول هم خسته شده بود! ناله ای کرد و سرشو روی بالشت کوبید
نیاز داشت مدتی تنها باشه و فکر کنه..
-خستمممم

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Onde histórias criam vida. Descubra agora