"Part Twenty three"

28 3 0
                                    

قطره های تند و تیزه بارون بی رحمانه بدن سولارو هدف گرفته بود و اونو بیشتر از قبل خیس میکرد.حرف های مینهو مدام توی سرش میچرخید
"+حتی اگه قبول نکنی من بازم اون دخترو میکشم.دوباره تو باید از بالا سره جنازه معشوقت بلند بشی و بیای تا باهام ازدواج کنی،کدوم بهتره سولار؟اگه قبول کنی حداقل جون اونو نجات دادی!"
"+تا فردا وقت داری تصمیم بگیری،اگه برگردی اینجا که هیچ.ولی اگه نیای..من میام و جلوی چشم هات مغز معشوقتو متلاشی میکنم!"
"+انتخاب کن سولار!!"
"+اگه اون بخاطره تو بمیره چطوری میخوای خودتو ببخشی؟"
سولار به ارومی هق میزد و گریه میکرد.اما حالا اشک هاش با بارون مخلوط شده بود.سولار سردرگم بود.. و غمگین!
همین چند ساعت پیش بود که بیول بهش قول داده بود تا ابد کناره همدیگه میمونن.و حالا سولار مجبور بود اونو ترک کنه! نمیخواست..ولی مجبور بود!!
باید از اولین و اخرین عشق زندگیش محافظت میکرد.احساسی که به بیول داشت باعث میشد فداکاری کنه.ازدواج...در مقابل جون ارزشمنده مونبیول!!
سولار کام زندگیشو تلخ میکرد تا بیول بتونه یه زندگی شیرین داشته باشه.یعنی این عدالت بود؟
کدوم راه درست بود؟ به هرحال اخره تمام تصمیم ها به ازدواج میرسید.سولار نمیتونست از ازدواج با مینهو فرار کنه.پس حداقل..حالا که قرار بود اینکارو انجام بده،باید به قیمت محافظت از جون مونبیول انجامش میداد!!
بیول تا الان سختی های زیادی کشیده بود..اون دختر از اول زندگیش دردسر کشیده بود،شاید اول جداییشون سخت بود ولی دوست هاش کمکش میکردن تا دوباره عاشق بشه و این دفعه یه زندگی خوب داشته باشه
یه معشوقه ای که انقدر دردسر ساز نباشه!! یه معشوقه ای که باعث تهدید جونش نشه‌‌..
سولار نمیخواست.نمیخواست حتی یک لحظه هم از مونبیول دور بمونه ولی خدایا نمیتونست مرگشو تصور بکنه!! میدونست مینهو واقعا انجامش میده..سولار از اون عوضی غیر قابل پیشبینی میترسید!
و از مرگ بیول بیشتر...
این یه تصمیم بزرگ بود.اما سولار در اخر که باید ازدواج میکرد،چرا بخاطره این تصمیم از پیش تعیین شده باعث میشد یک نفره دیگه جونشو از دست بده؟
نه نه نه سولار نباید اجازه میداد بیول بیشتر از این اذیت بشه!!! اما اخه-
نفس خسته ای کشید و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه تو اون خیابون تاریک تنهاست.به دیواری تکیه زد،دستشو جلوی دهنش گذاشت و با صدای بلندی شروع به گریه کرد.
اخه چجوری باید خودشو قانع میکرد که از این بعد باید بجای بیول و اغوش گرمش،مینهو رو تحمل بکنه؟! چجوری تحمل میکرد که دیگه بیولی نباشه تا لب هاشو ببوسه؟؟
دیگه کسی کنارش نبود که مست بکنه و فکر کنه یه دامینیتوره؟!!
سولار نمیتونست
سولار خسته بود
سولار.. اره.. میخواست بمیره!!
کاش میتونست جون خودش و بیولو همزمان باهم بگیره که شاید تو زندگی بعدی تا اخرش همراه هم باشن...
سولار داشت دیوونه میشد!! این از حده تحملش خارج بود..
خودشو روی دیوار کشید و به سختی راه افتاد.اگه فقط تا فردا صبح وقت داشت... باید با معشوقش خداحافظی میکرد.
البته نه فقط معشوقه... اون دختره لعنتی تمام زندگیش بود!
"چرا من؟؟"
"چرا این اتفاقا باید برای من بیوفته؟؟"
"چرا باید انقدر کم طمع فاکیِ عشقو بچشم؟؟"
وقتی خودشو پیدا کرد که با سر و وضع خیس جلوی دره خونه مونبیول ایستاده بود و گریه میکرد.نفس عمیقی کشید،خوشبختانه اشک هاش با بارون مخلوط شده بود و بیول قرار نبود بفهمه سولار چه شرایط سختی داره
دستشو بلند کرد و در زد.
بیول هیچوقت قرار نبود بفهمه سولار چرا ازش جدا شد!! شاید دنبال کردن راه مونبیول درست بود. "من تظاهر کردم ازش متنفرم و قلبشو شکستم تا دیگه منو دوست نداشته باشه،اینجوری وقتی ترکش کردم دیگه سختش نمیشد"
مونبیول با لونا اینکارو کرد و حالا سولارم قرار بود انجامش بده.ولی...حتی فکرش هم برای سولار دیوونه کننده بود!!
در باز شد و سولار مونبیولو دید که ایستاده بود و با تعجب نگاهش میکرد.
+چی شده عزیزم؟؟چرا انقدر خیس شدی؟؟بیا تو عجله کن!!
دست سولارو گرفت و اونو داخل خونه کشید.سولار به سختی لبخند زد.قطعا که اون لبخند براش دردناک ترین بود!
-خواستم یکم بارون بخورم
این جمله به سختی از گلوش خارج شد.سولار نمیتونست بیشتر حرف بزنه.. اینجوری گریه میکرد و بیول تا نمیفهمید سولار برای چی گریه میکنه بیخیال نمیشد!
+عزیزم ممکنه سرما-
جلو رفت و ناگهانی لب هاشو روی لب های بیول گذاشت تا ساکتش کنه.دست هاشو میون موهای نرم مونبیول فرو کرد و با ولع به بوسیدن لب هاش ادامه داد
مونبیول چشم های متعجبشو بسته بود و موهای نیمه خیس سولارو نوازش میکرد.
سرشو عقب اوارد.بیول لبخندی بهش زد.
+چیشده؟
-بیا
زمزمه کرد،دست بیولو گرفت و اونو یک راست به طرف اتاق کشید.مونبیول هم با وجود علامت سوال گنده ی بالای سرش دنبالش رفت.
+باید لباساتو عوض کنی
-درار
وسط اتاق ایستاد و گفت.بیول با تعجب پرسید:ها؟
-لباساتو درار
+سولار من هنو-
-فقط درار بیول
تاکید کرد و جلو رفت.پالتوشو از تنش بیرون اوارد و روی زمین انداخت،همینطور شلوارشو.حالا فقط یه بولیز تنش بود..
دست هاشو رو شونه های مونبیول گذاشت،روی پنجه پا بلند شد و دوباره شروع به بوسیدن لب های بیول،که از تعجب نیمه باز شده بود کرد.
دست هاشو پایین اوارد و با احتیاط دکمه های بیژامه ابی رنگ مونبیولو باز کرد.بدون اینکه فرصتی بهش بده دکمه شلوارشو هم باز کرد.سرشو عقب اوارد و بیولو به ارومی روی تخت هول داد.
زانوشو بین پاهای اون به تخت زد و روی صورتش خم شد.بوسه ای به لب هاش زد و زمزمه کرد:فقط میخوام حست کنم
"برای اخرین بار" این جمله به غمگین ترین شکل ممکن تو مغزش پخش شد.لب هاشو بی حرکت روی لب های بیول نگه داشت و موهای نرمشو به ارومی نوازش کرد.
بیول سرشو عقب اوارد و اعتراض کرد:عزیزم من-
انگشتشو روی لب های مونبیول گذاشت.
-خیلی اروم...فقط من...باشه؟..دلت میاد بهم نه بگی..؟
تو گلو خندید و کمر سولارو گرفت.
+سولار..من به این چیزا عادت ندارم
-فقط یک باره
"و اخرین بار-" سرشو جلو برد و به ارومی شروع به بوسیدن لب های بیول کرد.چجوری باید به خودش میفهموند دیگه نمیتونه اینکارو انجام بده؟ چجوری باید با نداشتن بیول کنار میومد؟ اگه مونبیول سراغ ادم دیگه ای میرفت...اگه ماری از این موقعیت برای دوباره نزدیک شدن به بیول استفاده میکرد..؟؟
سولار رسما رد داده بود! حتی هنوزم به این فکر میکرد چجوری اون دخترو برای خودش نگهداره بدون اینکه اسیبی بهش برسه..اما نه..هیچ راهی وجود نداشت!
سولار بین بدترین دو راهی ممکن مونده بود و هیچکدوم،چیزی نبودن که سولار بخواد انتخابشون کنه
قطره اشکی روی گونش سر خورد.دستشو روی سینه بیول گذاشت و اونو با احتیاط روی تخت خوابوند.برای دیده نشدن اشک هاش سرشو تو گردن مونبیول فرو کرد و شروع به بوسیدنش کرد.
دست های مونبیول روی کمرش نشست.باید اخرین مارک هاشو میزاشت؟ یا اونا فقط بیولو یاده سولار مینداختن و ناراحتش میکردن؟
با چندتا دونه چیزی نمیشد نه؟
به ارومی پوست نرم بیولو بین لب هاش گرفت و مکید.بوسه های عمیقشو پایین تر اوارد و کناره تتوی بیولو ، دقیقا زیره ترقوه ی استخونیش مکید.
بوسه هاشو به گودی گردن مونبیول رسوند.تک تک سلول های پوست بیول عطره قهوه میداد!!!
سولار دلتنگ این عطر تلخ میشد.. سولار دلتنگ بوی تند سیگاره مونبیول میشد.. سولار برای هر چیزی که به بیول ربط پیدا میکرد دلتنگ میشد!
بیول خنده ارومی کرد.
کاش سولارم میتونست و میخندید! سولارم دوس داشت برای تحریک کردن بیول بازیگوشی بکنه و انتقام اون شامپوی فاکیو بگیره..
ولی این اخرین رابطش بود..خودشو کمی بلند کرد و قفل سوتین ورزشی بیولو باز کرد.لبخندی به چشم های شیطونش زد که به سولار زل زده بود و حرکاتشو دنبال میکرد.
تلاش کرد وزن کمتری از خودشو روی بیول بندازه چون مطمئن بود اون هنوز کامل خوب نشده،سولار دوست نداشت دوباره بهش اسیب بزنه.
لب هاشو به قفسه سینه بیول کشید و با احتیاط کبودی کمرنگ روی سینشو بوسید.سرشو پایین تر برد و بوسه دیگه ای بین سینه های بیول،روی تتوش نشوند.
به ارومی سینه گرم بیولو لمس کرد و فشاره ارومی بهش داد.دست های مونبیول بین موهاش فرو رفت.همونطور که با انگشت هاش سینه دیگه بیولو نوازش میکرد،لب هاشو روی نوک سینش گذاشت و اونو به ارومی مکید.
درست مثل اولین رابطشون بعد از اعتراف به همدیگه،همونقدر که بیول با ارامش،خونسرد و نرم با سولار رفتار میکرد.. سولارم تلاش میکرد اونجوری باشه
ناله ارومی کرد و چنگ دیگه ای به موهای سولار انداخت.بخاطره خیس شدن تو بارون،موهای سولار چسبناک به نظر میرسید.
بوسه دیگه ای روی سینش زد و سرشو پایین تر برد.به ارومی ، انگار که مشغول لمس شئ ـی ارزشمند باشه به کبودی پهلوی بیول دست کشید.
بغضِ تو  گلوش دوباره برگشت.‌.
"تقصیره من بود..."
"چرا گذاشتم این اتفاق براش بیوفته؟"
"دیگه نمیزارم اون عوضی اذیتت کنه بیول..قسم میخورم"
"تاوان کاری که باهات کرده رو پس میده..خودم اینکارو میکنم! نمیزارم اینجوری اذیتت کنه و بعدش جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده به کاراش ادامه بده"
"فقط باید صبرکنی..."
"و البته قوی بمونی.تو باید فراموشم کنی"
+سولار!!!
با فریاده مونبیول وحشت زده سر بلند کرد.بیول کمی بلند شده بود و با چشم های نگرانش به سولار نگاه میکرد.سولار متوجه شد که صورتش خیس شده!!
+حالت خوبه؟
لبخندی زد:خوبم
+من اینطور فکر نمیکنم
-خوبم بیول
+تو داری گریه میکنی!!
-فقط یه لحظه...بخاطره این ناراحت شدم.نگران نباش عزیزم
بیول لحظه ای خیره نگاهش کرد و گفت:تمومش کن.نمیخواد ادامه بدی
-عزیزم گفتم چیزی نیست
سرشو پایین انداخت و لب هاشو به نرمی به شکم مونبیول کشید.بوسه ی سطحی به کبودی پهلوش زد و به ارومی نشست.رون های بیولو لمس کرد و به لباس زیره سیاه رنگش رسید،که نیمی از تتوشو پوشونده بود.
اونو از پاهاش پایین کشید.خم شد و روی گل های تتوشو بوسید.
دست هاشو نوازشگرانه به رون های بیول کشید، سرشو جلو برد و شروع به مکیدن عضو مونبیول کرد.
قوصی ارومی به کمرش داد و ناله پرلذتی کرد.انگشت هاشو بین موهای سولار محکم تر کرد و سرشو به خودش فشرد.با این حرکت سولار محکم تر به کارش ادامه داد و ناله های بیولو به تدریج بلندتر کرد.
+اهههه
زبونشو به سوراخ بیول کشید و بعد از زدن مک ارومی بهش زبونشو واردش کرد.بیول چنگ محکم تری به موهای سولار انداخت و بلند تر از قبل ناله کرد.
سرشو عقب اوارد و لب هاشو لیسید.خیلی ضایع بود که میخواست عقده گشایی بکنه؟ در حالی که به ارومی نفس نفس میزد نگاه مرددشو به تتوی بیول دوخت.و دستشو نوازش وار به اون کشید.
بیول نفسی زد:چیه؟
-میترسم...اذیت بشی..نمیدونم بلد نیستم
خنده ارومی کرد و گفت:بیا
ارنجشو به تخت زد،خم شد و متعجب به چشم های بیول نگاه کرد.در جواب نگاه سولار لبخندی بهش زد و دستشو روی دست اون که روی سینش بود گذاشت.
زمزمه کرد:اینجوری
دست سولارو از بدنش پایین کشید و اونو روی عضوش گذاشت.سرشو خم کرد تا صورتشو به صورت بیول نزدیک تر بکنه
-سخته
بیول خنده ارومی کرد:اینجوری دراز کشیدن و صبر کردن تا تو با خونسردی انجامش بدی سخت تره
وقتی بیول دستشو رو عضوش فشرد،دو انگشتشو واردش کرد.ناله مونبیول تو گوشش پیچید و این لبخنده کوچیکی روی لب هاش اوارد.چرا انقدر دیر اینو کشف کرده بود که صدای بم بیول تو این مواقع چقدر قشنگ میشه؟
به هرحال که مهم نبود.احتمالا چیزایی زیادی درباره مونبیول وجود داشت که سولار نفهمیده بود..و ظاهرا هم قرار نبود بفهمه!
دستشو حرکت داد و خجل به بیول زل زد که چشم هاشو بسته بود و گوشه لبشو بین دندون گرفته بود.
خب.. سولار نمیتونست مثل مونبیول همزمان لب هاش یا گردنش روهم ببوسه! پس فقط صورتشو نزدیک صورت بیول نگه داشت و به حرکت دادن دستش ادامه داد.
اب دهنشو قورت داد و ناله ارومی کرد.چشم هاشو باز کرد و نگاهشو به سولار داد.لبخندی بهش زد و صورتشو به طرف خودش کشید.لب هاشونو روی هم گذاشت و به نرمی سولارو بوسید.
لحظه بعد پلک هاشو بهم فشرد و قوص ارومی به کمرش داد.
+اهههه
سرشو روی بالشت فشرد و همراه ناله بلندتری به کام رسید.چشم هاشو بست و نفس نفس زد.دست دیگشو به کمر کشید سولار و بهش نگاه کرد که با لبخند بهش خیره شده بود.
کمره سولارو نوازش کرد.
لب زد:ببخشید
+برای چی؟
-میدونم افتضاح بود
دستشو بالا اوارد و انگشت شصتشو به لب های سولار کشید.خنده ارومی کرد و گفت:به عنوان اولین تجربت به نظرم عالی بود
صورت سولارو به طرف خودش کشید و روی لب هاش زمزمه کرد:بعدا بهتر میشی،قول میدم
و لب هاشونو روی هم گذاشت.خب...سولار خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه!!!
بیول نفس تندی زد و سولارو تو بقلش کشید تا محکم تر ببوستش اینجوری سولار ناخواسته توی بقلش افتاد و این مساوی شد با درد گرفتن دوباره بدنش!!
ناله ارومی کرد.سولار خودشو عقب اوارد و اعتراض کرد:یکاری نکن بدتر بشی!خوبی؟
+خوبم..همش یادم میره
کناره بیول دراز کشید و اونو کمی به جلو هول داد،و بعد دست هاشو دور کمرش انداخت و از پشت بقلش کرد.چونشو روی شونه ی مونبیول گذاشت و اونو تو بقلش فشرد.
بیول نباید اشک هاشو میدید!! دستش دقیقا بین سینه های بیول بود و میتونست ضربانِ تنده قلبشو احساس بکنه!چشم هاشو بست و اجازه داد قطره های اشکش ازادانه گونه هاشو خیس بکنن.
به صدای نفس های مونبیول گوش کرد،میتونست قسم بخوره از صدای نفس هاش ارامش میگرفت..اما از الان به بعد.لبشو گاز گرفت،نه-
سولار نمیتونست زندگی بدون اونو حتی تصور بکنه!! مدت کمی رو با بیول گذرونده بود اما تو همون مدت به اندازه سال ها وابستش شده بود.اون بهترین بود..
اون برای سولار،بهترین فرده دنیا بود!!
و حالا چجوری خودشو قانع میکرد که دیگه قرار نیست اونو ببینه؟؟ و اینجا بود که سولار ارزو کرد کاش هیچوقت با بیول اشنا نمیشد! ترجیح میداد همون خنگ احمقِ بی تجربه و تنها باقی بمونه تا حداقل انقدر اسیب نبینه!
حالا احساس میکرد قلبش مچاله میشه.. دوست داشت بزنه زیره گریه و فریاد بزنه و همه چیزو به بیول بگه تا اون یه فکری بکنه و هردوشون رو نجات بده.
اما اگه خوب پیش نمیرفت چی؟؟
نه... برای بیول،دیگه نباید هیچ اتفاق بدی میوفتاد! ارزو میکرد که ترک کردنِ مونبیول ، اخرین اتفاق ناراحت کننده ای باشه که برای اون اتفاق میوفته
+عزیزم؟
-هوم؟
+فکر کردم خوابیدی
-برای چی باید بخوابم؟...فقط دارم ازت ارامش میگیرم
خندید:عاهه سولار من واقعا عادت ندارم که اینجوری لخت باشم و کسی که لباس تنشه اینجوری بقلم بکنه!!
-اشکال نداره
+نمیخوای بهم بگی چی شده؟
سرشو میون موهای بیول فرو کرد و نفس عمیقی کشید تا عطره قهوه ـشو احساس بکنه.به ارومی جواب داد:چیو بگم
دستشو زیره بالشت برد و گفت:تو فکر میکنی میتونی چیزیو از من پنهان کنی.ولی سولار من میفهممت.من میفهمم چه احساسی داری و الان مطمئنم که چیزی ناراحتت کرده.پس بهم بگو و عصبیم نکن خب؟
به ارومی سینه های بیولو نوازش کرد و با خستگی جواب داد:فقط یسری مسائل خانوادگیه،مثل همیشه
+مطمئنی؟
-اره
+باشه،میدونی که هر وقت خواستی میتونی باهام حرف بزنی
-ممنون عزیزم
+سولار....خیلی دوستت دارم
پلک هاشو بهم فشرد،لب هاش کش اومد اما سولار تمام تلاششو میکرد تا گریه نکنه!!

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now