6.اون اینجاست!

3.9K 592 49
                                    

نسیمی که با سوز سردی همراه بود کمی پرقدرت داشت می‌وزید و آسمانی که به وقت صبح ابی بود، الان با رنگ های تیره رنگس شده بود.

گرگ های پک در تکاپو بودن، چون با دیدن یهویی ابری شدن آسمان، پیشبینی طوفانی شدن هوا رو کرده بودن.

همه ی توله های کوچیک تو چادر نشسته بودن و از پنجره به گرگ های بزرگسالی که درحال جمع کردن وسایلی که احتمال خراب شدنشون زیر باران بیشتر بود، نگاه میکردن.

تهیون؛ دخترک امگا، حوصلش کمی سر رفته بود پس لب برچید و به تهیانی که با چشم های ستاره بارونش به آسمان نگاه میکرد چشم دوخت.

- تهیانی، میای بازی تنیم؟

زبان دخترک برعکس برادر دوقلوش سنگین بود و حرف زدنش بچگونه بود. البته خانوادش بشدت از لحن بامزه‌ی دخترک خوششون می اومد.
تهیون با خستگی نالید و به تهیانی که الان با تعجب بهش چشم دوخته بود نگاه کرد.

- تهیون، خطرناکه! ندیدی هیونگ چی دفت؟

تهیون پوفی کشید و صورتش رو محکم بین دست هاش قایم کرد و باصدایی که به زور شنیده میشد با صدایی که بخاطر کاور کردن دهانش با دست هاش ناواضح به گوش میرسید مانند یک چیز حوصله سربر، تکرار کرد.

- "تا وختیکه من نیومدم، نمیشه بلین بیلون" یادمه چی دفت ولی من حوصلم سل لفته.

تهیان که دید تهیون داره از هیونگشون تقلید میکنه خنده ی بلندی کرد و ودست های کوچولوش رو جلوی دهنش گرفت.

- اینکارو نکن، هیونگ ناراحت میشه.

بین خنده-ش گفت و به تهیونی که با خوشحالی به خنده ی زیباش که خیلی زیاد شبیه خنده ی مستطیلی هیونگش بود نگاه میکرد، چشم دوخت.
شباهت عجیب و دلنشینی میان تهیان و تهیونگ بود.
یکی از اون شباهت لبخند مستطیلی و دیگری خال روی بینی هاشون بود.

تهیان میدونست که خواهر کوچیکش نمیتونست تا اخر روز یه جا بند باشه پس تصمیم گرفت این یک بارو به حرفش گوش بده.

- باشه ولی یادت باشه فقط این بار میتونیم بریم وگر نه هیونگ نالاحت میشه.

تهیون که از قبول کردن برادر دوقلوش خوشحال شده بود خنده پرسر و صدایی کرد و جیغ خفه ای کشید.

- عاشختم تهیانی، میمیلم بلات.

تهیان با دیدن شیرین زبونی های قل‌دیگرش چشمی چرخوند و لبخند ریزی زد. خوشحالی خواهرش همیشه باعث حال خوب تهیان میشد. با برداشتن یه تیکه چوب پهن و نازک برای وقتی که بارون اومد جلوی خیس شدنشون رو بگیره، دست خواهرش رو گرفت و به سمت بیرون چادر حرکت کردند...

***

با درمان کردن اجوشی عزیزش از چادر انها بیرون زد و پیشنهادی که به او برای موندن تا ناهار رو دادن را رد کرد.

White Rose | kookvTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang