33. بغـلم کن

1.7K 321 103
                                    


گاهی وقت ها با خود فکر میکرد که هدفِ بوجود  اومدنش چیه؟ وقتیکه نمیتونست یک چیز ساده رو توی این دنیایِ به این بزرگی داشته باشه، پس دقیقا چرا به دنیا اومد؟

صبر کردن.
همیشه این کلمه رو دربرابر همه ی مشکلاتش از بقیه میشنید.
«رز، تو باید صبر کنی»
«صبر داشته باش!»
«چرا اینقدر عجله داری؟ داری اذیت میکنی‌.»

ولی اون اذیت نکرد. قصدش رو نداشت.
فقط میخواست تا همیشه کنار ماماش باشه.
خواسته ی زیادی بود...؟
زندگی کردن در کنار خانواده‌اش، کسی که هم‌خونِش بود و دوستش داشت و احساس خودِ خونه رو داشت، بی صبری و اذیت کردن بود؟

وقتی که قرار نیست یک خوشبختی دائم رو بچشه، پس دلیل وجودش چی بود؟
از این کلافگی رومخ که هنگامی که ماماش کنارش نیست تمامش رو بهم ریخت متنفر بود.

و در همون حال، از اون ترس غیر قابل توصیفی که وقتی ماماش کنارشه داشت هم متنفر بود.
در هردوحالت باید یک احساس دردناک رو داشته باشه.
یا ترس، یا کلافگی‌.
بعنوان یک بچه در آرامش بودن براش یک کلمه ی نامفهوم و نا آشنا بود.
آرامش؟ واقعا چه معنایی داشت؟
استراحت؟ خواب؟ بدون مشکل بودن؟
نمیدونست.

شاید چون سرتاسر پر از مشکل بود.
دختر کوچک، درحالیکه بهم پیچیدن انگشت هاش بهم دیگه رو نگاه میکرد غرق افکار نامعلوم و بی سر و تهش بود. افکاری که گاهی باعث کیشدن نگاه دختر تار و تیره بشه. چیزی که جلوی بقیه هیچ وقت نمایان نمیشد و فقط از درون به‌همش میریخت.

پاهاش رو آروم و با حالت ریتمیک واری رو تخت تکان میداد و انگشت هاش گاهی محکم و گاهی با حالت پر فشاری بهم پیچیده میشدن.

صدای تق و توقی از بیرون می اومد ولی بخاطر اینکه آقا آلفاهه بسیار تاکید کرد که همینجا، سرجاش بمونه؛ سعی میکرد حرکت زیادی نکنه تا نا امیدی رو توی چشم هاش نبینه.
نمیخواست به این زودی اون مرد با اون حسِ آشنا ازش دلزده و البته، متنفر بشه.

چشم هاش رو بهم فشرد و رایحه های آزاد شده رو به مشامش کشید و نفسش رو برای لحظه ای حبس کرد.
رایحه‌ای آشنا و رایحه ای پر از امنیت...؟
همیشه فرمون ماماش رو دوست داشت.
یک احساس فوق العاده بهش میداد.
احساسی که باعث میشد چشم هاش برقی بزنند و لب های پر و کوچکش به لبخند ذوق زده ای باز بشند.

اما‌ فرمون این مرد...؟!
مطمئن نبود. یک رایحه‌ که باعث میشد با خیالی راحت وارد خلسه ای پر از ابهام بشه.

حباب افکارش با ورود امگا به کلبه، ترکید و نگاهش از دست هاش به صورت آرومی بالا اومد و به ماماش دوخته شد.

تهیونگ درحالیکه از اتفاقات پیش اومده مشوش و نا آروم بود، کنار دخترک نشست و سعی کرد لبخند کوچکی رو صورتش بنشونه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 19, 2024 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

White Rose | kookvWhere stories live. Discover now