جیمین نگران به تهیونگی که با چشمانی تهی به گوشه ای از چادر زل زده بود، چشم دوخته بود و در دل برای دوستِ همیشه غمگینش عزاداری میکرد.
تهیونگ زیاد درباره ی مشکلاتش سخن نمیگفت و همین باعث میشد جیمین سخت بفهمه که چه اتفاقی رخ داده.
موهای سیاه رنگش رو به پشت گوشش فرستاد و با شنیدن صدای صحبتی به ورودی چادر چشم دوخت.
سونهی شتاب زده وارد چادر شد و با دیدن صورت ناراحت جیمین و تهیونگی که بیتوجه به همه چیز در عالم خود سیر میکرد، قلبش درسینه اش فشرده شد و غم تمام تنش رو تسخیر کرد.به سمت تهیونگ که به روی تشکِ قهوه ای رنگ که از پوست خرس درست شده، خوابیده بود رفت و درکنارش نشست، دستش رو به سمت موهایی که باوجود بافته بودنشون بازم هم پریشان بودند، برد و آروم شروع به نوازشش کرد.
-پسرم، چت شد یهو؟ الان... حالت بهتره؟ چیزی نیاز داری؟
تهیونگ بلاخره نگاهش رو از گوشه ی خاک خورده ی چادر گرفت و به مادرش داد.
بهتر؟ حتی نزدیک این کلمه هم نیست. یشدت داغون و خسته بود و دوست داشت راهی برای خلاصی از این احساس خفت بار پیدا کنه.
احساس کثیفی میکرد و تنش میسوخت. انگار که هزاران سوزن درحال سوراخ کردن وجب به وجب تنش هستن.
دوست داشت داد بزنه. نه! من حالم خوب نیست،داغونم!!!
ولی هیچ کس قرار نیست با به حرف اومدنش کمکی بکنه. چه بگه، چه نگه. همه چی همون بود.همه حرف های دلگرم کننده ای از قبیله ″همه چی خوبه. امیدت به آینده باشه. به خودت سخت نگیر. زیاده روی نکن″ میگفتن و به این فکر میکردن که تمام شد. با این حرف های خوبی که زدیم طرف حالش عالیه عالی شد.
درواقع بعد از شنیدن این حرف ها هنوزم همون بود. نه مشکلی حل شد و نه از داغ دلش چیزی کم شد.پس تصمیم گرفت دیگه خواستار شنیدن این حرف هایی که در یک قالب تهی و فقط با یک وجهه بشدت اغراق آمیز برای حالِ خوبش گفته میشدن گوش نده.
همه ی حرف هایی که بوی ٱمید میدهند، از ناٱمیدی سرچشمه می گرفتند و خودش؟ در ناٱمیدی درحال غرق شدن بود.
گفتن حرف های تکراری.
در این کار مانند استادی با چند مدرک معتبر از بهترین مدارس مرکز شهر شده بود.
کارش را کاملا از بر بود.
پس لبخند دروغینی رو لب هاش نشوند و با صدایی که همیشه تُن آرامی داشت، گفت:
- من خوبم مامان، فقط کمی شوکه شدم، همین.سونهی لب هاش رو به روی هم فشرد و عقب کشید.
حالا که تهیونگ نمیخواست کسی ازش سوالی بپرسه پس خودش هم اذیتی نمیکرد و سکوت میکرد.هرکسی که در چادر نشسته بود میتونست جو ناراحت کننده و گریه آور رو احساس کنه. حتی تهیان و تهیونی که بغض کرده به هیونگِ عزیز و دلشکسته شان نگاه میکردن هم میتونستن بوی غم رو بشنون و چشم های معصومشان از اشک لبالب پر بشن.
YOU ARE READING
White Rose | kookv
FanfictionWhite Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قویتر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه تا وقتیکه تو دوباره برگشتی و ترسی که من چندساله در حال فرار کردن و انکار کردن آن هستم دوباره ظاهر ش...