دستی به سر برادرِ کوچکترش کشید و نفسش رو آه مانند ازاد کرد. رفتار جونگکوک غافلگیرش کرد و امگایِ عصبانیش انگار از رفتن جفتش ناراحت بود و نالان.
سونهی با سطلِ چوبی که پر از آب بود، پابه چادر گذاشت. با خالی کردن آب سطل توی یک قابلمه بزرگی که روی آتش برپا شده در چادر قرار داشت، به سمت تهیونگی که فقط با چشم های کشیده اش زیر نظرش داشت، حرکت کرد.
- آلفات رفت؟
تهیونگ چشم غره ی ریزی به مادرش رفت و با اعصابی داغون، زیر لب غرید.
- اون آلفایِ لعنت شده، جفتِ من نیست!
سونهی دستی به شونه ی تهیونگ کشید و باعث شد به چشم هاش خیره بشه.
- تهیونگ لجبازی رو بذار کنار. اون الفای خودته و اگه بهش نگی بدترین رفتار رو باتو خواهد داشت.
تهیونگ بغض کرده دست مادرش رو پس زد و به یکی از چوب هایی که مانند ستون در گوشه ی چادر قرار داشت تکیه زد.
- نمیگم... نمیگم، نمیگم! اون حق نداره بدونه، اون هیچ بویی از انسانیت نبرده. یه عوضیه.
صدای تهیونگ کم کم اوج گرفت و به داد های گوش خراشی تبدیل و باعث شد تهیان و تهیون ترسیده از خواب بپرن و از ترس همدیگه رو بغل کنند.
- تهیونگ اگه خودش بفهمه، معلوم نیست قراره چیکار کنه! اگه تورو کشت چی؟ اون یک الفای حقیقیه، خون خالصه... اینکارو با خودت نکن... لطفا.
سونهی نتونست ادامه بده و روی زانو هاش افتاد.
فکر میکرد اگر اونها رو کمی تنها بذاره اشتی میکنند و پسرش لجبازی رو کنار میگذاشت ولی همچین چیزی نشد و فقط الفایی رو دید که عصبی از چادر بیرون زد.
نمیخواست پسرش به دست جفتش کشته بشه.
ولی تهیونگ لجباز بود و قرار نبود به حرف هاش گوش بسپاره.تهیونگ هقی زد و به مادری که کمر خم کرده در حال اشک ریختن بود نگریست. هیچکس تو این پک خراب شده درکش نمیکرد. همه تقصیر هارو گردنش انداختند.
و مادری که همیشه پشتش رو میگرفت در مقابلش ایستاده بود و تقاضا میکرد آلفا رو ببخشه.
آلفایی که با بی رحمی تمام به تن و احساساتش تجاوز کرده بود.عصبی و با دست هایی لرزون از جا بلند شد و موهایی که پریشون صورتش رو دور گرفته بودند به کناری زد.
- منو درک نمیکنین مامان. من هم این وضعیت رو نمیخوام! ولی نمیتونم جلوی احساس ترسم رو بگیرم. هربار که میبینمش دوست دارم بالا بیارم! من.. من ازش متنفرم بفهمین، لطفا اینقدر اذیتم نکنین... ل-لطفا...
سرش به دوران افتاد و خاطراتی نحس تیکه تیکه جلوی چشم های نمدارش رو گرفتند.
نه، نه، نه! نباید بیاد بیاره. طاقت نداشت. میمرد.سونهی با دیدن تهیونگی که با صورت سرخ به گلوش چنگ زده و تقاضای نفسی برای کشیدن هست، جیغی کشید و ترسیده به سمتش دوید.
تهیان بلند شروع به گریه کرد و تهیون مانند مادرش به سمت هیونگش رفت.تهیونگ میمرد. با یاد آوری اون روز میمرد. ولی کسی درک نمیکرد. خودش مقصر بود. اره، چونکه هیت شد و رایحه ی اغواگرش تمام مکان رو برداشت این اتفاق واسش افتاد. همه اینطور فکر میکردن ولی خودش که به یاد نداشت. تنها تن زخمیش بعد از بیداری رو بیاد می آورد.
و جونگکوکی که بعد از اون شب غیبش زد و تبدیل به تاریک ترین و خوفناک ترین کابوسش شد.
کابوسی که دوباره در حال پیوستن به واقعیت هست.~~~
سلام!
خب این فیکشن هم اپش قراره دوباره شروع بشه:)
دوستش داشته باشین♡
برای شروع این پارتِ کوتاه رو قبول کنین فردا هم اپ داریم~
منتظرش باشین🤍
YOU ARE READING
White Rose | kookv
FanfictionWhite Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قویتر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه تا وقتیکه تو دوباره برگشتی و ترسی که من چندساله در حال فرار کردن و انکار کردن آن هستم دوباره ظاهر ش...