15.رُز

3.1K 463 167
                                    

با رسیدنش به ورودی پک، افسار اسبش رو محکم کشید و با عجله از اسب پیاده شد. در حین راه رفتن به سمت دروازه، در دل از تمام کائنات تشکر میکرد که سر وقت رسیده و دروازه‌ی ورودی پک بسته نشده است.

ناهی مانند همیشه موهای کوتاهش رو با کش سیاه رنگ مورد علاقش به پشت بسته و چند تار مو روی صورتش رها کرده است، روپوش سیاه رنگ و کوتاه با شلوار سیاه رنگِ بلندش رو پوشیده بود.

این دختر‌ همیشه نسبت به بقیه گرگ های ماده‌ی پک متفاوت بود و همین باعث میشد هربار که تهیونگ اون رو میدید در دل شجاعتش رو تحسین کنه. متفاوت بودن در بین گرگ های ساکن در قسمت شمالی کشور یک چیز نابخشودنی هست، که خودش آن را شکسته بود. و ناهی یک از تعداد اندکی افرادیست که از این قانون مزخرف پیروی نمیکنه.

ناهی با دیدن تهیونگ اخم محوش که جزئی از چهره‌ی عبوس و اخمالوش هست، به سرعت محو شد و لبخند ملایمی روی صورتش نشست.

- چه عجب! راهت رو گم کردی امگا؟ فکر نمیکنی برای اومدن کمی دیره؟

امگا با دیدن لبخند دختر در دل زیباییش رو تحسین کرد و برای بار هزارم لبخندش رو تحسین کرد. لبخندی که چال گونه های عمیقش رو به زیبایی به رخ میکشید و تمام خشونت خفته در صورتش رو نابود میکرد.
تهیونگ لبخند شرمنده ای زد و بی توجه به سرگیجه ای که زخم روی پیشونیش به تمام تنش بخشیده بود، سری تکون داد.

- متاسفم ناهی، تو که میدونی بیرون رفتن از پک چقدر سخت و طاقت فرساست!

ناهی چشمی چرخوند و مانند همیشه بهانه ‌ی تکراری امگا رو قبول کرد. درواقع فکر میکرد این ماه تهیونگ به پک سر نزنه و چند مدتی بعد بیاد، ولی مانند همیشه اون امگای سرکش، متفاوت بودنش رو ثابت کرد.
خبر برگشت آلفای بعدی پک رز سفید، به گوش تمام گرگ های ساکن در شمال رسیده بود و پک رز سیاه، غافل از این موضوع نبود.
ناهی که از همه‌ی زندگی امگا خبر داشت فکر میکرد با برگشت آلفا، امگا حالا حالا ها از پک خود بیرون نیاد ولی تهیونگ نمیتونست جلوی دلتنگ بودنش رو بگیره.
ناهی از تمام گذشته ی امگا با آلفای فراری آشنا بود و از زمانی که تهیونگ با صورتی زخمی پا به پکِ پر‌ درخت‌شون گذاشت، نفرتش از اون آلفا مانند یک گیاه سمی‌ شروع به روییدن کرد و هیچ وقت پژمرده نشد.

- دارم دروازه رو میبندم، فکر میکنی راهت میدم بیای داخل؟

چشم های تهیونگ از تعجب گرد شدند و به سرعت به سمت ناهی که با بی‌حوصلگی خبر بسته شدن دروازه رو بهش میداد، رفت.

- یاااا ناهی! تو میدونی من برای اومدن به اینجا چقد سختی میکشم، پس این بازی مسخره رو تمومش کن!

ناهی که با کلی سختی جلوی خندش رو گرفته بود، بلاخره صدای خنده‌اش رو رها کرد و تهیونگ با دیدن خندیدن دختر آلفا، فهمید سرکارش گذاشته بود.
با خستگی لبخند بی‌رمقی زد و مشتی به بازوی دختر کوبید. این دختر همیشه با اومدنش سعی میکرد روحیه‌‌اش رو عوض کنه و لبخندی هرچند کوچیک رو لب های خشکش بنشونه و تهیونگ واقعا ازین کمک‌ش ممنون بود.

White Rose | kookvWhere stories live. Discover now