7.اون از من متنفره...

4.4K 635 48
                                    

نگاه بی حوصلش رو به چشمه ی صاف و زلال داده بود. عمیق درحال فکر کردن بود. ازین که ترس ناشناخته ای داشت کلافه بود و دوست داشت بیخیال همه ی نقشه هایی که کشیده بود بشه و بره دست جفتی که به سمت پک حرکت کرده بود رو بگیره و پارچه ی لعنتی که گردن خوش رنگش رو کاور کرده بود، پاره کنه و دندون های نیشی که چند ساله برای مارک کردن گردن امگا صبر کرده بودن رو به خواستشون برسونه!

ولی با اینکار ثابت میکرد که هنوزم همون بود و با این چندسال دوری باز هم تغییری نکرده است، پس سرش رو به چپ و راست تکون داد و این افکار مخرب رو از بین برد و نگاه بی حوصلش رو از چشمه گرفت و به اسمانی که با ابر های خاکستری نقاشی شده بود، داد.
نمیدونست چرا این همه درحال عذاب کشیدن هست و نمیتونه جفتش رو راحت داشته باشه.

حتی پدرش هم مخالف این پیوند است!

با یاد اوری اتفاقی که در اون روز نحس اتفاق افتاد چشم های سیاه رنگش به رنگ طلایی درخشیدن و دندون هاش محکم رو هم ساییده شدن.

ناخواسته عطر کمیاب ، ارام بخش و در عین حال ترسناکش رو ازاد کرد به قطره های بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بودن و پاهایی که زیر درخت پناه نگرفته بودنُ خیس میکردن، توجهی نکرد.

با شنیدن صدای ناله ی دردناکی از بوته ای که فاصله زیادی باهاش داشت عطرش رو کنترل کرد و لعنتی به حواس پرتیش فرستاد.

ناخواسته به یک شخص نا اشنایی با فرمون لعنتیش اسیب زده بود و این وقتی اعصابش رو کاملا بهم ریخت که فهمید شخص اسیب دیده یک بچه است که الان صدای گریه-ش با صدای بادی که کمی شدید میبارید و قطره های بارانی که کمی تندتر درحال باریدن بودن، ترکیب شده بود.

به یک بچه با رایحه لعنتیش اسیب زده بود!

بدون تلف کردن وقت از جای خود بلند شد و بدون توجه به لباس های سیاه رنگش که با برخورد باران با انها خیس شده بودند به سمت بچه ای که صدای گریش هنوز هم میومد رفت.

با هر قدمی که برمیداشت صدا واضح تر میشد و الان زمزمه های پر استرس شخص دیگه ای هم به گوش میرسید، شاخه های بوته رو به کناری زد و با دیدن دوتا بچه ای که یکی با ترس سعی داشت دیگری رو ساکت کنه ، دلش ضعف رفت.

نمیتونست منکر این بشه که چقدر عاشق بچه های کوچیکه.

ولی الان وقتش نبود چونکه صورت پسر کوچکی که درحال گریستن بود به سرخی میزد و دختر کوچکی که کنار او بود با گریه ی پسر خودشم به گریه افتاده بود!
جونگکوک که لازم دونست دخالت کنه بدون درنگ کنار اونها نشست که این حرکت بدون فکرش باعث شد دو بچه اول با تعجب بهش زل بزنند ولی بعدش با صدای بلند تری زیر گریه بزنند. اون مرد غریبه بشدت ترسناک بمظر میرسید.

اصلا نمیدونستن باید چیکار کنن.

- هی بچه ها گریه نکنین.

جونگکوک با کمی دو دلی و صدای خشدارش گفت و به دخترکی که برای چند ثانیه برای بالا کشیدن اب بینیش مکث کرده بود نگاه کرد.
دخترک با بغض در جواب جونگکوک گفت.

White Rose | kookvWhere stories live. Discover now