آلفا کوچولوش رو روی دست هاش بلند کرد و به سمت اتاق ناهی برد، تا روی تختخواب چوبی بگذارتش.
رُز در خواب عمیقی به سر میبرد و باعث میشد بخواد لپ های جمع شدهاش رو محکم گاز بگیره و بعدش یک بوسهی آبداری به روی اونها بگذاره.تقریبا نیم ساعت از وقتیکه ناهی برای آوردن هیزم رفت میگذره و حالا حالا قرار نبود برگرده و اگه بخواد رو راست باشه اصلا نمیخواست برای الان، باهاش روبهرو بشه!
ناهی حقیقت رو بدجور تو صورتش کوبیده بود و باعث شد به تمام گذشته،حال و آینده فکر کنه.
شاید از اول مقصر تمام این اتفاقات خودش باشه.
شاید گناهکار اصلی تهیونگه شانزده ساله باشه...
این حدس باعث میشد قلبش بشدت فشرده بشه وبخواد خوده گذشتهاش رو محکم به اغوش بکشه.
کاش نباشه! نمیتونست بار عذاب وجدان این اشتباه رو به دوش بکشه. شانه هاش دیگه خم شده بودند و و تنها یک قدم با شکستن و فرو ریختن فاصله داشتند.دختر آلفا درست میگفت، جونگکوک هیچ وقت سعی نکرد توضیحی از اون شب بهش بده و تنها رفتار های متناقضی از خودش نشون داد. چه قبلا و چه الان بعد از برگشتش.
هر لمسی از طرفش، باعث میشد تمام موهای تنش سیخ بشن و ناخودآگاه پاهاش رو محکم به هم فشار بده.
تا مبادا واکنشی نسبت بهش نشون بده.
و از این هم نگذشته باشیم که لب هاش رو به طرز دیوانه واری محکم گاز میگیره تا هیچ نالهای از طرفش شنیده نشه.گرگش همینقدر نیازمند جفشته. ولی خودش با وجود این همه نیازمند بودن بازهم نمیتونست اون احساس آرامش قبلی رو در بغل جونگکوک داشته باشه.
جونگکوک فقط... زیادی تغییر کرده بود!
دیگه خبری از آلفای محافظه کار و مهربانش نبود، الان تنها با یک هیولا طرف بود، هیولایی که به تنش تشنه است و تنها خواستار خوابیدن باهاش و رفع نیاز بدنش هست!لب هاش رو محکم بهم فشرد و قلبش آرامتر تپید.
چقدر فکر کردن بهش دردناک بود.همیشه آزاد کردن این افکارِ خوابیده در اعماق سلولهاش آزارش میدادن، ولی الان در تنهایی و دخترکی که جلوی چشم هاش از شدت احساس خوبی که از رایحهی تن مادرش گرفته به خواب عمیقی فرورفته، همه باهم باعث میشدند این افکار زهر مانند جاری بشند و و ذهن آرام پسر رو پر از هیاهو کنند.
از آنجا که تختِ ناهی کمی بزرگ بود، کنار دخترکش به روی تخت نشست و به تاج تخت تکیه داد.
پاهاش رو توی دلش جمع کرد و سرش رو روی آنها گذاشت.لب گزید و با نفس عمیقی سعی کرد، جلویِ بغضی که درحال شکستن سد مقاومتش هست، رو بگیره!
این خاطرات لعنتی...
و افکاری که همیشه ازشون فراری بود.
لعنت بهش تا اینجا هم بشدت جلوی خودش رو برای بُروز این احساسات گرفته بود، مگه خودش چند سال داشت؟ در نظر خودش هنور هم همان تهیونگِ شانزدهساله ی بی پروا و در عین حال متفاوت و شیطون بود.
تنها تفاوتش با گذشته کشیدن یک دیوار نامرئی بین خودش و احساساتِ از نظر خودش بچهگانه هست.
و نشون ندادن آنها به کسی حتی خودش.
![](https://img.wattpad.com/cover/311089251-288-k27848.jpg)
YOU ARE READING
White Rose | kookv
FanfictionWhite Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قویتر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه تا وقتیکه تو دوباره برگشتی و ترسی که من چندساله در حال فرار کردن و انکار کردن آن هستم دوباره ظاهر ش...