30.مهمان ناخوانده

2.1K 439 190
                                    

صدای خش‌خش برگ های درختان، لبخند کوچکی رو لبش می‌نشوند و باعث میشد افکارِ مبهمش کمی رهاش کنند.

تهیونگ بعد بلند شدن از آغوش آلفا، دو لباس زیبا و خوش‌رنگ رو  به دست گرفت تا به دخترکش نشون بده و با توجه به نظری که میده، لباس موردعلاقه‌ش رو بهش بپوشونه.

- من میرم داخل، لباس رو بهش میپوشونم و اگه صدات کردم بیا.

با دیدن سکوت سنگین آلفا، لبش رو گازی گرفت و با اصرار بیشتری تکرار کرد.
- جونگکوکا، خب؟

جونگکوک سر تکون داد و لب زد.
- خب.

تهیونگ لبخند شیرینی زد و به سرعت داخل کلبه رفت. رز روی تخت خوابیده بود و با پتویی که دور خودش پیچونده، رو تخت چرخ میخورد و مانند یک کرم از یک گوشه به گوشه‌ای دیگر می‌رفت.

تهیونگ با دیدن وضعیت جلوش نتونست جلوی خودش رو بگیره با صدای آروم و کنترل شده‌ای زیر خنده زد.
رز به محض شنیدن صدای ماماش، از حرکت ایستاد و خواست بلند بشه ولی جوری داخل پتو گیر افتاده بود که رها شدنش از نظر خودش غیر ممکن بود.
نقی زد و با صدای ترسیده‌ای و بغضی که یکهو بهش حمله کرده بود، صدای لرزونش شنیده شد.
- ماما توروخدا، گیر کردم.

تهیونگ وقتی ترس دخترکش رو حس کرد، درنگ نکرد و به سرعت سمتش رفت. پتو رو به سرعت باز کرد تن و لرزونش رو بغل گرفت.
- عزیزِ من، چرا ترسیدی؟ من همینجام که. اتفاقی نیوفتاد خوشگلم گریه نکن.

رز با صورت سرخ و لپ های گل افتادش به گردن ماماش ونگ بد و قصد رها کردنش رو نداشت.
- یعنی نمیخوای لباسی که بـ- آقا آلفاهه برات گرفت رو ببینی؟

برای اشتباهی که نزدیک بود ازش سر بزنه خودش رو لعنت کرد. ممکن بود با یک غفلت بدون هیچ آمادگی دخترکش رو شوکه و وحشت زده کنه. و اون هیچ وقت نمیخواست اینقدر بد و غیر قابل پیش بینی رز رو از‌ وجود پدرِ آلفاش باخبر کنه.

رز با شنیدن اسم لباس، عقب کشید و با بالا کشیدن بینی سرخ شده و کوچکش، صدای گرفته و بچگونه‌اش به گوش تهیونگ رسید.
-  لباس؟ برای رز خریده؟

طاقت نیورد و بوسه ای رو لپ پفی‌پفی دخترکش گذاشت.
- بله عزیزم، برای تو خریده.

رز وقتی متوجه لباس هایی که ماماش رو تخت گذاشته به سرعت بهشون چنگ زد و از دیدن خوشگلیشون چشم هاش برق زیبایی زدن و رایحه‌ی خوشحال و پر انرزیش حتی به آلفایی که پشت در ایستاده و میتونست تمام حرف های تهیونگش با دختر کوچولوشون رو بشنوه، رسید و باعث شد لبخند کوچکی روی لب های آلفا خون خالص بشینه.

رز اونقدری خوشحال بود که نمیدونست کدوم لباس رو انتخاب کنه. آخه همشون خوشگل و بامزه بودن و انتخاب رو براش سخت میکردن.
ولی نگاهش سمت لباس سبزه طولانی‌تر شد و تهیونگ که متوجهش شد، دستش رو سمتش دراز کرد و با صدای آهنگینی لب زد.
- همین رو میخوای کوچولو؟

White Rose | kookvWhere stories live. Discover now